لحظهای رسید
لحظهای که،
بیرونِ زمان ایستاده بود؛
سرانجام رسید.
جایِ کسی را هم
تنگ نکرده بود.
تو هستی —
و شوری،
که انگار،
در برابرِ چشم،
شکفت،
بال گشود،
و بر اوج پرید.
ابر را از شوق
در آغوش فشرد،
و باران،
بیامان بارید.
آفتاب هم،
بیدریغ،
در رگهایِ روز
میتابید.
صورتِ تبکردهام،
قطرهها را
یکبهیک
شمرد.
لحظهی تردید،
ناگهان دمید؛
میانِ بیداری و خواب،
که در خیال هم
نمیتوان دید.
تو میمانی —
حیران از نگاهی،
که در عمقِ چشمانت
آب میشود،
در دل
فرو میرود،
و در کنهِ جان
رها میدود.
باور کن، نازنین —
نه یاوه بود و نه قصه:
خروشی،
پا به جهان نهاد،
به رنگِ جانی دوباره،
که در قابِ کهنهی باور
نمینشست.
ندایی،
از انتهایِ تنهایی،
بههمهمهای برخاست؛
رویا،
به سرزمینِ حقیقت
قدم گذاشت.
جان هم،
بیواهمه،
نفسی تازه کشید.
ارسلان — ویسبادن
۲ نوامبر ۲۰۲۵
No comments:
Post a Comment