وسوسه ها بی پایانند!
برای لحظه ای
در نگاهت جاری می شوم
هنگامی که
لبهایی لرزان
با مهرِ سکوت
خاموش می گردند
بر تکه ابری سرگردان
به پرواز در می آیم
و با قطره های ِزلال باران
بر زمین می ریزم
تا در هیبتِ گلهایِ ریزِ بی نامی که
بر خاکِ پیشینیان می رویند
راز جاودانگی را
در گردشِ روحِ گریزانِ آب و سبزینه
حک کنم
با شتاب نا شکیبایِ جوانه ای خرد
خورشید کانِ رنگینی را
که در قطره هایِ باران می درخشند
کشف خواهم کرد
و حلاوتِ زمین را
در شیرة گلهایی خواهم ریخت
تا میزبانِ زنبورکانی باشند که
کام تو را
شیرین می سازند
وسوسه ها بی سرانجامند
در لحظه ای که
نگاهت
بغضِ مرا جاری می کند.
بغضِ مرا جاری می کند.
ارسلان - تهران
1393-03-21
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر