۱۴۰۱ خرداد ۷, شنبه

حسرتِ زمین





از آسمانی می‌گفتی

که هر شب

با دامانِ ستاره بارانش

می رقصید

از رنگین کمانِ قصه‌هایم

رویایی را

به خواب می دید

و در غوغایِ غزل وارِ خوشه هایِ دنباله‌دار

نامی را می شنید

که بر تارَکش

نشان کرده بودم

 

از زمینی می‌گفتی

که تن را با جامه‌ی سبزِ بهار می‌پوشاند

چارقدِ گلداری از بنفشه و نرگس

بر سر می‌کشاند

و از مَلمَلِ ابر

بویِ نمناکِ شبنم را

بر لب‌هایِ تشنه‌ی خاک می‌نشاند

 

از نگاهی می‌گفتی

که در جاریِ جانم

زمزمه ی شوق می ریزد

ترانه‌ی از تبارِ زلالِ باران

که با عطشِ عریانِ زمین می ستیزد

در قامتِ استوارِ چنار و سپیدار

که با حّسِ حقارتِ جنگل

بر می خیزد

و به سانِ شکوفه‌هایِ نورسِ اقاقی

بر سردرِ خانه می آویزد

 

 

دریغا

که در این آشفته بازار

آسمان

بساطِ قصه‌ها را در هم پیچید

زمین

از پَلَشتی

رختِ عزا پوشید و

جانِ درخت و آب و گیاه

از پریشانیِ خزان به لب رسید

 

نه هم رازی ماند

تا نیازِ دل را

به کلامی بنوازد

نه هم آوازی

که سوزِ جان را

به اشارتی درمان سازد

و نه نوایِ سَرمَدِ سازی

تا شوری در سر برافرازد

 

تنها حسرتِ نگاهی ماند و

زمینی که

از آسمان

رو برگرداند.

 

ارسلان-تهران

سوم خرداد یکهزار و چهارصد و یک

 

هیچ نظری موجود نیست: