۱۴۰۲ دی ۹, شنبه

دلم می خواست



    دلم می‌خواست

   از رازِ نگاهت

   رنگِ "همیشه" را

  در باغچه‌ی کوچکِ خانه بِکارم

  تا بهار

  گل بوته‌ای جاودانه گردد

  واژه ی "پژمردگی" به افسانه‌ها بپیوندد

  و روشنیِ روز

  هر روز

  از گوشه‌ی چشمِ گلبرگی 

  بخندد

 

  دلم می‌خواست

  از ساتنِ سپیدِ ابر

  بارانِ رازقی ببارد

  دیوارِ همسایه از بارِ یاس و اقاقی

  سر بر زمین بگذارد

  و خوابِ شیرینِ کودکی

  بن بستِ کوچه‌ها را

  از میان بردارد

 

  دلم می‌خواست تصویرِ دلگیرِ قفس را هم

  بسوزانم

  آسمان را

   به نقاشیِ بالِ اطلسیِ کبوتر بکشانم

  و زمینِ سِتَرون را

  از حصارِ سنگینِ اسارت برهانم

 

  افسوس

 قبایی مندرس را

  آنچنان بَر تن آراستیم

  که صورتِ دژمِ خورشید هم

  پشتِ ساحلِ تردید

  پنهان گشت

  درختِ دخیلِ باغ هم

  جوانه‌ای را به انتظار ننشست

  پرنده‌ای حتی

  در سکوتِ سیاهِ شبانه

  دل بر نشان از آشیانی نبست

  و باور سستی اگر بود

  با هجومِ بی‌امانِ طوفان

  از هم گُسست

 

  اما این بار

  سینه ی ستبرِدشت 

  ردِ سرودِ رود را

  در خاطر دارد

  خاک

  استخوانِ اسطوره‌ را هنوز

  سترگ می‌پندارد

  گیسوانِ رودابه

   با کمندِ بلندی بر دیوار 

   دل را به تسخیر وا می دارد

   و در کمانِ آرش

  تیرِ خدنگی از جان

  به جا مانده است

  تا بر قلعه سنگباران ببارد و

  سایه ی سیاهِ فسون را

 به زیر آرد.

 

      ارسلان- تهران

چهارم دی ماه1402

 



 

۱۴۰۲ آذر ۲۷, دوشنبه

شعر سکوت




  سایه‌ی عبوس سراب

  نظاره‌ گرِ بی‌صداییِ سیاره‌ی خُردی است

  که از سر ریزِ خون و جنون

  ضجه می‌‌زند


  سکوت

  حاصل سفرِ بی‌حاصلی بود

  تا شعله‌ای از مهر را در نگاه بنشاند

  جانِ شوریده را

  از رنگِ سربیِ کین و نفرین برهاند

  و در رگ‌هایِ بِکرِ زندگی

  کلامی نونَوار بِچِکاند


  گویا در یاد نمانده بود

  که شعر

  زلالیِ شور است و شیداییِ واژِگان

  هیمۀ گدازانی که

  ازگلویِ تنگِ قلم می گریزد

  تا با نقشی

  بر بوم سپیدِ کاغذ

  به ستیز با سیاهی برخیزد


  دیری است از یاد رفته بود

  که شب از تبارِ پَلَشتی است

  شرنگی که 

  شعله ی نگاه را می‌رُباید و

   درگاه  تیره‌ی تسلیم را

  بر تنِ بی‌تاب می گشاید


  اما من!

  نه عزازیل دوزخَم و نه مُبشِرِ بهشت

  راویِ دردنامه‌ای تنها

  که از ضرباهنگِ دل می‌نوشت

  تا گوهرِ جان را

  با زخمه‌ی سازی بیاراید

  بسته پایی را از رنج بگشاید

  و در بارشِ سرودِ سَروَری

  دمی بیاساید


  دریغا که این خاک

  تیره‌تر از مُغاکی بود

  که می‌شد در پندار گمان نمود

  و بر تنِ غمگین شعر هم

  آوار دیگری از غبار را

  نمی‌شد افزود.


    ارسلان – تهران

    بیست و سوم آذرماه 1402

 

۱۴۰۲ مرداد ۲۳, دوشنبه

آشفته بازار




کلافِ سردر گمِ کوچه

 بر گردنِ درختان

 گره خورده بود 

 و شاخه‌ی خشکِ چنار

 چهار پایه‌ی پرندگانی شده بود

 که چُرت می‌زدند


 سبزیِ باغچه رنگ می باخت

 و میله هایِ چراغِ قرمز

 در پیاده‌رو رژه می‌رفتند.


 دستانِ التماس

 بر شیشه‌ ناخن می‌کشیدند

 و ته‌مانده‌ی نفرین ودشنام 

 از جوب‌ها سرریز می‌کرد.


 در سایه ی کشدار دیوار

 کودکانِ کار 

 غذایِ نذری می‌خوردند

 و بویِ حلوا هم

 در هوا پیچیده بود.


 خواب 

عادلانه

 در کارتنِ

 تقسیم می‌شد

 و جنس ناب هم کمیاب شده بود


 در جعبه ی جادوییِ شهر فرنگی از همه رنگ

 تنها خاکستریِ مایل به دودی مانده بود

 که از نخ های سفیدِ سیگار

 در فضایِ خالیِ اتاق

پخش می شد


 کلافِ سر در گمِ شهر هم

 راه نفس را بسته بود

 و هذیانِ واژگان را

 به صفحه ی کاغذ کشانده بود.


  ارسلان- تهران

هفدهم مرداد ماه یک هزارو چهارصد و دو

۱۴۰۲ مرداد ۱۴, شنبه

روایت 2



مشت بر سینه می کوبید

تا درد شاید

مجالِ فریادی بیابد.


چنگ بر زمین ‌می کشید

تا راهی بر نگاهی بگشاید و

تشنگیِ جان را

 سیراب نماید.


ابر ‌می غرید و

شیونِ باران را

بر شانه‌ی خمیده‌ی کوه

‌می شد دید.


باد  

لابلایِ درختان

دیوانه‌وار می ‌دوید

تن بر زمین می کشید و

خاک را

بر سکوتِ سردِ سنگ

 می ریخت.


خزانی دلتنگ

مشتی برگ

در هوا می پاشید و

پائیز هم

بی صدا

 از راه می رسید.

 

ارسلان- تهران

نهم مردادماه یک هزار و چهارصد و دو

 

۱۴۰۲ مرداد ۷, شنبه

روایت 1

 



نگاهش چرخید

ستاره ای در آسمان درخشیده بود و

 راهِ شیریِ کهکشان‌ را

 روشن کرده بود .

 

 بی هوا خندید

 از جنسِ رهاییِ پرنده‌ ای که

 بر موجِ  می لغزید و

بازوانِ خیسِ ساحل را

 در آغوش کشیده بود.

 

نسیمی انگار وزید

شقایقی هم رقصید و

 تنِ عریان را 

به پیشوازِخورشید

 پیشکش نموده بود

 

فریادی درکوچه پیچید

 پنجره‌ها بسته شدند و

 با هراس چشم گشوده بود

 

 کسی بر در کوبید

 گوشه‌ی تکه کاغذی نوشته بود

 شما را به خیر و

 ما را 

شاید 

به سلامت 

 

ارسلان- تهران 

دوم مرداد ماه یک هزارو چهارصد و دو


۱۴۰۲ تیر ۲۶, دوشنبه

شاید هم باران می‌بارید

 


 در خاطرم نمانده بود 

 رویایی را در خواب دیدم؟

 یا پیش از دمیدنِ سپیده

 قصه ای را شنیدم؟


 گویی آسمان

 بر گِرد سیارکی سرگردان

 می‌چرخید

 رنگِ لعابی ماه

 از لابلایِ موهایِ خیست

 بر زمین می‌چکید و

 انعکاسِ سوسویِ ستاره را

 می‌شد بر سنگفرش دید


 شاید هم باران می‌بارید


 قطره‌ای از صورتِ مه گرفته‌یِ آینه

 به زیر ‌غلطید

 چشمانت

 در ستیز با سقوطِ زلالی بود

 که بر داغیِ گونه

‌ لغزید و

 خیال

نقشی از تابِ قدیمی ‌کشید

که هنوز

آویز از درختِ حیاط

در هوا می‌رقصید


شاید هم باران می‌بارید


کوچه را آذین بسته بودند

بر فرشی به رنگِ دریا

پروازِ چلچله‌ها را

به پیشواز نشسته بودند

شمعدانی و بنفشه

مرزهایِ ممنوعِ شهر را

با چشمکی رنگین

شکسته بودند و

انگار

دست از جان شسته بودند


شاید هم باران می‌بارید


خاک

آوایِ خفته‌ی چکاوک را

در قامتِ شعله‌هایِ شقایق

زنده ‌کرده بود

باد از طاق خانه

رنگِ سردِ سیاهی را

ربوده بود

اما

هنوزدر خاطرِ باغ

تصویرِ غروبی به جا مانده بود

که رنگِ خزان گرفت و

بغضی را در گلو نشانده بود


کاش باران هم باریده بود و

رهگذری را در راه دیده بود.

 

ارسلان-تهران

24 تیرماه 1402



۱۴۰۲ تیر ۱۷, شنبه

گریزی نبود




 گریزی نبود و

 ستیزی هم عیان نماند

 ما مانده ایم و

 تلخ کامیِ بی امانی که

 دل را به تلنگری می آزارد و

 سراشیبِ پریشانِ عمر را

 پله پله

 با شتاب

 می شمارد

 

 آوازی نبود و

 رازی هم نهان نماند

 ما مانده ایم و

 تکه هایِ پیمانه ای که

 از زبانه هایِ زخم

 لاجرعه شکست و

 با نقشِ داغ و درفش

 بی بهانه

 پیمانی جاودانه بست

  

 درمانی نبود و

 درد را هم زبانی نماند

 تا از کج مداریِ دوران

 بگوید و

 پشتِ دیوارِ سکوت

 دستی را به مهر بجوید

 

 گریزی نبود و

 سخنی هم در میان نماند

 ما مانده ایم و

 گذرِ هماره ی زمان

 که بی تردید

 بی نشان

 هرگز نخواهد ماند

 

                  ارسلان- تهران

    شانزدهم تیرماه یکهزار و چهارصد و دو





۱۴۰۲ تیر ۱۲, دوشنبه

زمینِ بی زمان

 



دل بر "بی‌نشانی" بسته‌ایم
که هر سال بهار را
با رنگِ وحشیِ شقایق و نیلوفر
بر بومِ خاکستریِ خاک
نقش می‌زد

زَمهَریرِ زمستان را
با رویایِ شاخه‌هایِ درخشانِ خورشید
تاب می‌آورد

و از بانگِ بلندِ پرندگانِ عاشق
سرودِ رود را
بر تشنگیِ دشت
جاری می‌کرد

از گندمِ نادیده ی کدام فردوس
نطفه‌ی دوزخ را
در زهدانِ زمین کاشتیم
که رقصِ روانِ چشمه‌ها
از چشم زخمِ نگاهمان خشکیدند

کبوترانِ چاهی
از هراسِ سقوطِ صدایشان
مُهرِ سکوت
بر لب گزیدند و

آویزِخوشه‌هایِ فلکی
از وحشتِ شومیِ شب
به گوشه‌یِ شرمگینِ ابر خزیدند

انگار
در "بی زمانی" مانده‌ایم
که هر بار
بر نَطْعِ خونینِ روزگار
قامتِ بلندِ سرو و سپیدار را
با چراغان و هلهله
بر دار می‌کشند
تا
دربساطِ حقیرِ کوی و بازار
هرازگاه
هرز گیاهیِ
خود را به رخ بکشاند و
از ناکجایِ برزخ
سایه‌یِ سهمگینِ تردید را
بر مسندِ داوری بنشاند.

ارسلان-تهران
دهم تیرماه یکهزاروچهارصد و دو