مشت بر سینه می کوبید
تا درد شاید
مجالِ فریادی بیابد.
چنگ بر زمین می کشید
تا راهی بر نگاهی
بگشاید و
تشنگیِ جان را
سیراب نماید.
ابر می غرید و
شیونِ باران را
بر شانهی خمیدهی
کوه
می شد دید.
باد
لابلایِ درختان
دیوانهوار می دوید
تن بر زمین می کشید و
خاک را
بر سکوتِ سردِ سنگ
می ریخت.
خزانی دلتنگ
مشتی برگ
در هوا می پاشید و
پائیز هم
بی صدا
از راه می رسید.
ارسلان- تهران
نهم مردادماه یک
هزار و چهارصد و دو
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر