تو از طلوعِ شقایق
در آسمان گفتی
من به جستجویِ جوانهای
میانِ درختان دویدم
تو ترانهی باران سرودی
من رنگین کمانی از بنفشه را
در خواب دیدم
تو با نفسِ نسیم
سبکبال رقصیدی
من از کمینِ طوفان
به جان رسیدم
تو با شیطنتِ شوخِ ستارهای
رها خندیدی
من از زمهریرِ زمین
به خود لرزیدم
تو در آینهی روبرو
بی پروا لغزیدی
من با خرابِ نگاهت
تصویری از خویش کشیدم
تو با تمامیِ من
به سخن نشستی
من از تمامیِ تو
فقط "تو" را شنیدم
ارسلان- تهران
بیست و چهارم آذرماه یکهزار و چهارصد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر