در سکوتِ سنگینِ کوهستان
که هلالِ نازکدلِ ماه
از هراس
به کنجِ ابری
خزیده بود
و قله ی پرغرورهم
شبکلاهِ سفیدِ عافیت را
بر سرنهاده بود
زیگزاگِ خلوتِ راه
در تاریکی
خفته بود و
پژواکِ خروشان رود
وهمی از تنوره ی دیوان را
بر نگاهِ دلواپسِ راهوار
می گشود
نور کم سویِ فانوس
حادثه را
به انتظار نماند
خروسی به ناگاه
بر بام خواند
و طنینِ شیوَن
کهنسالگیِ سکوتِ خانه را
به زیر کشاند
چشمِ غمگینِ ماه بود تنها
که قطره ی تلخی را
در چشمه ی بارانی ابر چکاند
ارسلان – تهران
بیست وهشتم اردیبهشت 1403
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر