در یادَت مانده
است؟
از لطافت لبخندی
میگفتی
که در نهانِ
رنگینِ گلِ سرخ
جوانه کرده بود.
در یادَت مانده
است؟
از شورِ صدایی مینوشتی
که با ترنم
بلورینِ باران
در دل لانه کرده
بود.
در یادَت مانده
است؟
از سَرمستیِ حِسی
میسُرودی
که در سرتاسرِ
سطورِ پنهانِ شعر
خانه کرده بود.
اینبار
با آتشفشانِ خشمی
خُروشیدی
که سینه را شکافت
و جلودارِ
کاروانی شد
که دست از جان
شست
تا تقدیرِ دیگر
گونهای
بر جَبینِ پُر
چینِ زمین
نقش ببندد
از توفانِ
نابکاری به گریه نشستی
که با تنِ زخمیِ
جنگل
چهها کرد
در روزگاری که
هَرز گیاهانِ
گستاخ
بر شاخهی شکستهی
سپیدار
بیمهابا روئیدند
سخن از تخاصُمِ
نابرابرِ
خنجر و باور است
از سوزش زخمهایِ
هزار بارهای که
لابلایِ سالیانِ
گلگونِ این دیار
نعره کشیدند
سخن از دردی است
میان دیوارِ
بلندِ تنهائی
بیگمان
در یاد هم میماند
هنگامی که صنوبر
هنوز ترانه میخواند.
ارسلان- تهران
15/02/1403
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر