برگی که بر
بازوانِ عریانِ ارغوان روئید
تنها نبود
همنشینِ شکوفهای
شد
که با بالِ سپیدِ
پرنده
نردِ عشق میباخت
جانِ روانِ رود
هرگز تنها نبود
بر دامانِ پرچینِ
دره میلغزید
تا تنِ بیتاب را
با تشنگیِ دشت
آرام سازد
قطره بارانی که
بر زمین ریخت هم
تنها نبود
ریشه درابری
داشت
که درعمقِ نگاهت
جا خوش کرده بود.
خالی خانه اما
بغض را درگلو مینشاند
و تصویرحضورت را
تنها
بر پردهی خیال
به نقاشی میکشاند.
ارسلان-تهران
31/02/1403
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر