همهی بضاعت
آسمان
بسنده نبود
تا کاکل
شورانگیز شقایق
با گزند
روز شمار
لحظه ها
بستیزد
و جاودانه
در آغوش
مواج نسیم
به رقص
برخیزد
تذروی رها
بر دامان
سبز کوهستان
هم
در امان
نبود
تا بی
هراس از
چنگال تیز
باز
خرامان
بخواند
شعله ی
سرکش خورشید
هم
تا ابد
بر تن
تشنه ی
خاک
فروزان نبود
تا آشیان
کبوتران چاهی
از سوز
زمستان
در پناه
بماند
چرخه ای
است
آشکار و
نهان
در جان
ناپیدای امکان
که می
زاید و
می میراند
بر هر
رنگی
رنگ دیگری
می تاباند
و جامهی
الوانی را
دم به
دم
بر کالبد
جاوید جهان
می پوشاند
تا با
توسن روز
بر رفیع
تاریک شب
سرود پیروزی
بر افشاند
چرخه ای
است
بافته از
بی انتهای
زمان
که تنها
در نگاه
کوتاه اقاقی
جلوهی پایان
می پذیرد
و حدیث
کون و
مکانی است
که با
بی مرزی
جان و
بی جان
یاوهی سکون
و سکوت
را
به سخره
می گیرد
طرفه ای
است
در این
میان
حدیث یگانه
ی من
و تو
که دیری
است
با حضوری
آگاه
در هیات
انسان
از جنس
آب و
خاک گذشت
بر کرسی
صدارت عالم
نشست
و از
سرریز سبوی
عشق
سیراب گشت
چرخه ای
است
قصه های
جهان
که در
بضاعت آسمان
هم
نمی گنجد
ارسلان- تهران
سیزدهم دیماه
۱۴۰۳
No comments:
Post a Comment