من
از سخاوت گل سرخی
برایت سرودم
که در خاطر خزانی
باغ
هنوز سبز بود
و جوهر جان را
هر روز
به رایحه ای
در قدم نسیم
نثار می نمود
تو
از غروبی گفتی
که گلبوته ها،
ناکام خشکیدند
و به سان باران
پاییزی
طوفان اشک
برق نگاهت را
ربود
از انتظاری
نوشتم
که هر بامداد
دل را بی قرار می
کرد
تا پنجره ی اتاق
روبه روشنی کوچه
باز شود
برمن خندیدی
و از بن بست راهی
نالیدی
که دری به جایی
نمی گشود
از طلوع صبح
قصه هایی می
گفتم
که بوی شکوفهی
نورس داشت
غمگین
شب بلندی را
نشان دادی
که بی پروا
بر زمین سرد
رنگ سیاه اندوه
افزود
واژگان هم
شکلمان
نه هم صدا بودند
و
نه هم آوا
و نه آنکه
رنگی از یکدیگر
برگیرند
تا در فضای معلق
تردید
دمی
میهمان ناخوانده
را
به گرمی بپذیرند
نه مراد تو آن
بود
و نه قصه های
باز گفته ی من ، این
فاصله ی ناآشنایی
در ابعاد زمان و
زمین
سرگردان در وادی
حیرانی
که کدام کلام
آنی است
که در نگاهمان
همان بنشیند
ارسلان- تهران
بیست و دوم دیماه
۱۴۰۳
No comments:
Post a Comment