دیری است
بر این چهاردیوار
بویِ بهار
گذرنکرده است
بیدادِ سرما
فصلها را گویا
به غارت برده است
و سودایِ شکفتنِ جوانه
درنهانِ شاخه
پژمرده است
نه بارانی که غبارِ غم را
از کنه جان بر زمین بریزد
نه رنگ خیال انگیز خزانی
تا با حزنِ زمستان
به تلالوئی بستیزد
و نه رام در دامِ کرشمه ای
تا زخمِ روزگار
به زخمه ای آرام
از خاطر بگریزد
بر دامانِ خونینِ این زمین
سیاه چادرت را
کجا پهن کرده ای، کولی
که نه از شورِ تابستان خبری است
و نه از سپیدی ِ زمستان اثری
تا بارِسنگین ِ قبیله را
به هوایِ سبز قشلاق
بر دوش بگیری
وقتی که درتصویر پریشان روز
هنوز
اشتیاق وصال ماه
در گوشه ی آسمان
ستاره ای عاشق را
به دنبال می کشد
و خورشید
از خستگی
خمیازه کشان
بر خط غروب
می لغزد
دیری است نازنین
دلِ من ابری است
بارانی میخواهد
که بر شانهی خمیدهی کوه
بی واهمه بکوبد
و به طغیانی
تلخ واژهی حسرت را
از صورتِ عبوسِ شعربروبد.
دلِ من حالی است
هوایی راز بهاری که
هربار
درگوش دخترک کولی
تکرار میشد
ارسلان- تهران
چهارم بهمن ماه 1403
No comments:
Post a Comment