راه دشوار است و
یاران را
پای لنگ
بسیار
دل
در طلب چشمهای میتپید
که از شعله ی باشکوهِ خورشید میجوشید
و در تنِ نازک تاک
آنگونه میچرخید
که دخترانِ طلائی رَز
در پیچ و تابِ ساقه های سبزِ
به رقصی عارفانه برخیزند
جان هم
لبریز از شوقِ عشقی بود
به روشنیِ زلالِ شیریِ کهکشان
که در سیاهیِ شب میدرخشید
یا نوشی که از سینه ی بی دریغِ زمین
هر برگِ نورستهی درخت را
زندگی میبخشید
عقل انگار
با بالِ لاهوتیِ خیال
تا وادیِ سهمگینِ دانایی میدوید
رها از وسواسِ کَون و مکان
بر آسمانی سر میسائید
که هنوز
در باورِ کهنهی خاک
پناهِ زورقِ شکستهی جان بود
جان اما
بینیاز ازبود و نبودِ جهان
هر بامداد
که گلبرگِ اقاقی و رازقی
با بارانِ شبنم
از خواب برمیخیزند
شیداییِ شعری است
به رنگِ شوریده گیِ شاعرانِ شیراز
که واژگان را
مست و خراب
در بند میکنند
عقل و دل
حیران
هر بار
منصور وار
بانگی از انالحق برمی کشند
تا کام از جانان بستانند
رنگِ رهایی را
بر تنِ خونینِ خاک بنشانند
پرتویی بر پستویِ نادانی
بتابانند
و جان را
در گذراز وادیِ نام آشنایِ فنا
به روشنیِ سحر برسانند
راه بی تردید دشوار است و
بیراه
بی شمار
ارسلان- تهران
13/12/1403
No comments:
Post a Comment