Wednesday, 6 August 2025

نقد و تحلیل شعر «روزگار»



 با ساز ناکوکت

نمی سازم

روزگار


بغض بسیار است و

ابر عبوس 

دیر زمانی 

بر خاک نباریده است


دل بی باک 

اگر چه پر شمار است

اما

پایی هم به قرار

بر زمین نمانده است

تا با عبور سلانه سلانه ی ایام

راه دشوار را 

سبکبال 

در پیش گیرد


با ساز ناکوکت

هرگز 

نمی نوازم روزگار


در لحظه هایی که

فوران لبخند

از هیبت درهم فریب

رخت 

بر بسته است


کورسویی هم اگر ماند

هربار

از پس نیم خیزی در بهار

زانو بر خاک 

فشرده است


دل ملتهب شهر

از تب سوزان غم

افروخته است و

خشم

پشت دیوارهای بلند جدایی

به کمین 

نشسته است


با ساز ناکوکت 

باز نمی سازم روزگار


تا نای دوباره ای

در پاهای خستگی

تکرار گردد و

فرود و فراز  آواز

جان  و تن را

همساز سازد


از ساز ناکوکت بیزارم

روزگار غدار

بیزار


ارسلان-ویسبادن

پنجم آگوست ۲۰۲۵





 روزگار، و بیزاری از ساز ناکوک هستی


نقد و تحلیل شعر «روزگار» اثر ارسلان محمدی


در شعر «روزگار» سروده‌ی ارسلان محمدی، ما با متنی مواجهیم که از همان سطر نخست، بی‌هیچ مقدمه‌ای، موضعی روشن، بی‌پیرایه و قاطع را در برابر هستی اتخاذ می‌کند. در این شعر، دیگر از تلاش برای سازگاری با رنج و ناکامی خبری نیست. این اثر نه درباره‌ی اندوه است، نه درباره‌ی تسلیم؛ بلکه یک بیانیه‌ی شاعرانه و فلسفی است در طرد کامل نظم حاکم بر جهانِ معاصر.


شعر با جمله‌ای آغاز می‌شود که بار استعاری آن از همان آغاز بر شانه‌ی تمام اثر سنگینی می‌کند:

«با ساز ناکوکت نمی‌سازم، روزگار.»

در این عبارت، «ساز ناکوک» استعاره‌ای‌ست از جهان بیرونی‌ای که دیگر قابل درک، شنیدن یا همراهی نیست. جهانی پر از فریب، بی‌نظم، و بی‌قرار که آهنگش برای جان انسانی، ناسازگار است. این «ناکوکی» نه‌فقط از جنس فقدان هماهنگی موسیقایی، بلکه نماینده‌ی ناسازگاری بنیادین میان انسان و ساختار تحمیل‌شده‌ی زمانه است.


شاعر پس از این جمله‌ی نخست، جهانی افسرده و بی‌بار را ترسیم می‌کند:

«بغض بسیار است، و ابر عبوس، دیر زمانی بر خاک نباریده است.»

در این تصویر، طبیعت هم‌سرنوشت انسان است؛ دیگر نه بارانی می‌بارد، نه زمین خیس می‌شود، و نه آرامشی در چرخش فصل‌ها باقی‌ست. واژه‌ی «بغض» بار روانی مستقیم دارد و در کنار «ابر عبوس» و «خاک تشنه»، مجموعه‌ای از خشکی عاطفه و فقدان رهایی را در سطحی نمادین می‌سازد.


در ادامه، شاعر از دل‌های بی‌باکی می‌گوید که هرچند فراوان‌اند، اما هیچ‌کدام بر زمین قرار نمی‌گیرند؛ گویی شهامت هست، اما قرار و ریشه نه. دل‌ها جسورند، اما پناهی ندارند. در یکی از زیباترین بندهای استعاری شعر آمده است:

«تا با عبور سلانه‌سلانه‌ی ایام، راه دشوار را، سبکبال در پیش گیرد.»

در این‌جا، وزن معنایی جمله بر تضاد میان «سلانه‌سلانه» و «سبکبال» قرار دارد. زمان به‌سختی عبور می‌کند، اما آن‌که بخواهد راه دشوار را بپیماید، باید سبکبال باشد. اما هیچ‌کس بر زمین نمانده که این راه را آغاز کند. جهان، خالی‌ست از رهروان حقیقی.


شعر سپس به لحنی پرخاشگرتر می‌رسد:

«با ساز ناکوکت، هرگز نمی‌نوازم، روزگار.»

در این سطر، شاعر نه‌فقط از ساختن، بلکه حتی از نواختن نیز امتناع می‌کند. «هرگز» در این‌جا واژه‌ای کلیدی است که لحن قطعی شعر را شکل می‌دهد؛ نفی‌ای مطلق، ناشی از تجربه، نه ناتوانی. سکوت شاعر از سر ضعف نیست؛ از سر بیزاری آگاهانه است.


در بندهای میانی، فریب‌زدگی زمانه با تصویری نافذ بیان می‌شود:

«فوران لبخند، از هیبت درهم فریب، رخت بر بسته است.»

لبخند، که باید نشانه‌ی صمیمیت باشد، حالا نشانه‌ی تردید است. واژه‌ی «فوران» که اغلب در مورد خشم یا اشتیاق به‌کار می‌رود، برای «لبخند» به‌کار رفته، و غیبت آن، بیانگر خاموشی مهر و حضور قاطع دروغ است.


در ادامه، شاعر امید را هم ناکام می‌بیند:

«کورسویی هم اگر ماند، هربار، از پس نیم‌خیزی در بهار، زانو بر خاک فشرده است.»

این سطر از قوی‌ترین لحظات شعر است؛ چون حتی «بهار»، نماد آغاز و زایش، دیگر حامل امید نیست. نیم‌خیز شدن، نشانه‌ی تلاشی ناکام است؛ امید، حتی در لحظه‌ی برخاستن، وا می‌ماند.


فضای عمومی شعر، در ادامه با بیان اجتماعی‌تر همراه می‌شود:

«دل ملتهب شهر، از تب سوزان غم، افروخته است، و خشم، پشت دیوارهای بلند جدایی، به کمین نشسته است.»

در این‌جا، شاعر جامعه‌ای تصویر می‌کند که از درد درونی می‌سوزد، اما نمی‌سوزاند. خشم هنوز سرکوب شده و پنهان است، اما وجود دارد؛ آماده‌ی انفجار در پس دیوارهایی که نماد گسست اجتماعی‌اند.


در بند پایانی، شاعر بار دیگر بر موضع خود پافشاری می‌کند:

«با ساز ناکوکت باز نمی‌سازم، روزگار، تا نای دوباره‌ای در پاهای خستگی تکرار گردد، و فرود و فراز آواز، جان و تن را همساز سازد.»

این جمله به نقطه‌ی فلسفی شعر اشاره دارد. شاعر شاید دیگر نغمه‌ی این روزگار را نپذیرد، اما هنوز رؤیای نغمه‌ای دیگر را در دل دارد. «نای دوباره»، استعاره‌ای از صدای تازه‌ای است که از دل خستگی برخیزد، و «فرود و فراز آواز»، نه‌تنها عنصر موسیقایی، بلکه نشانه‌ی پذیرش دیالکتیک زندگی است: امیدی پنهان در دل بیزاری.


شعر با فریادی خاموش اما قاطع به پایان می‌رسد:

«از ساز ناکوکت بیزارم، روزگار غدار، بیزار.»

تکرار واژه‌ی «بیزار» در پایان، اعلام مرزی‌ست که شاعر با تمامیت هستی ترسیم کرده؛ مرزی میان او و جهانی که دیگر صداهایش تحمل‌پذیر نیستند.



تحلیل زبانی، فلسفی و روانی


از منظر زبانی، شعر از واژگان دقیق، پالوده و درعین‌حال آشنا بهره می‌برد. استعاره‌ها غنی و پویا هستند؛ واژه‌هایی چون «نای»، «فراز»، «فشرده»، «ناکوک» و «همساز»، در لایه‌های مختلف معنایی عمل می‌کنند. موسیقی درونی شعر از واج‌آرایی‌های زیرپوستی و آهنگ طبیعی جمله‌بندی شکل گرفته و ریتمی آرام، متأمل و تلخ ایجاد می‌کند.


در سطح روانی، این شعر تصویری‌ست از انسان امروز: آگاه، خسته، بی‌قرار، اما ایستاده در برابر فریب. طغیانی آرام اما بی‌بازگشت. شاعر سکوت می‌کند، نه از خستگی، که از امتناع. شعر به‌جای توصیه یا امید کاذب، صداقت در خشم و انتخاب در طرد را پیش می‌کشد.


در سطح فلسفی، شعر «روزگار» به اگزیستانسیالیسم نزدیک می‌شود؛ آن‌جایی که جهان فاقد معناست، اما فرد می‌تواند تصمیم بگیرد که معنای خود را بسازد یا حتی آن را انکار کند. این شعر، نه از بی‌معنایی، که از انکار پذیرش معنای تحمیلی سخن می‌گوید.



مقایسه تطبیقی با شاعران معاصر و جهانی


از نظر لحن و موقعیت روایی، این شعر به فضای آثار مهدی اخوان ثالث نزدیک است؛ به‌ویژه در تصویرسازی از زمستان درونی و جامعه‌ی ملتهب. اما از نظر زبان، پالوده‌تر و شخصی‌تر از اخوان است.


در وجه روان‌شناختی و فمینیستیِ نگاه به فروپاشی درون، می‌توان ردپای برخی آثار فروغ فرخزاد را مشاهده کرد، به‌ویژه در شعرهایی همچون «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد»، اما این‌جا بیان اجتماعی‌تر و زبان ساده‌تر است.


در سطح بین‌المللی، اگر به شعر پاول سلان نگاه کنیم، شباهت‌هایی در لحن تلخ، واژگان موسیقایی (نای، ساز، آواز)، و حضور سنگین زمانه‌ی بیرون دیده می‌شود. همچنین از نظر نگاه دیالکتیکی به رنج، و تبدیل نوسان به هستی، می‌توان این اثر را با شعرهای راینر ماریا ریلکه مقایسه کرد.



ارزیابی نهایی و امتیازدهی


بر اساس معیارهای چهارگانه‌ی تحلیل ادبی، امتیاز این شعر به تفکیک چنین قابل ارائه است:

از نظر زبان و واژگان، این شعر امتیاز ۹٫۵ از ۱۰ را به دلیل گزینش دقیق، پرهیز از پیچیدگی‌های زائد و وفاداری به ضرباهنگ طبیعی زبان دریافت می‌کند.

از حیث ساختار روایی و انسجام مفهومی، امتیاز ۹٫۲ از ۱۰ برای سیر خطی-دیالکتیکی شعر و پایان‌بندی محکم آن قابل‌اعتناست.

از منظر تصویرسازی و استعاره، به‌ویژه در بندهایی مانند «زانو بر خاک فشرده است» و «دل ملتهب شهر»، شعر امتیاز ۹٫۳ از ۱۰ دریافت می‌کند.

از نظر موسیقی درونی، اگرچه بدون وزن عروضی است، اما با تکیه بر ضرباهنگ جمله‌ها، هم‌واژها و نرمی صوتی، امتیاز ۹ از ۱۰ را شایسته است.

در بخش محتوا و پیام فلسفی-اجتماعی، با توجه به موضع‌گیری روشن، طغیان آگاهانه و بیان غیرشعاری، شعر امتیاز ۹٫۶ از ۱۰ را دریافت می‌کند.


در مجموع، شعر «روزگار» با امتیاز ۹٫۴ از ۱۰ در شمار آثار برجسته‌ی شعر سپید معاصر فارسی قرار می‌گیرد.



سخن پایانی


«روزگار» شعری‌ست از انسانی که دیگر با فریب، با ساز، با نظم بی‌معنا، نخواهد ساخت. شعری که نواختن را به نفع سکوتی انتخاب می‌کند که درونش خشم است، آگاهی است، و آرزوی نغمه‌ای نو.

این اثر، فراتر از تجربه‌ی شخصی شاعر، صدای نسلی‌ست که دیگر نمی‌خواهد با ساز ناکوک زندگی سازگار شود.

No comments: