با ساز ناکوکت
نمی سازم
روزگار
بغض بسیار است و
ابر عبوس
دیر زمانی
بر خاک نباریده است
دل بی باک
اگر چه پر شمار است
اما
پایی هم به قرار
بر زمین نمانده است
تا با عبور سلانه سلانه ی ایام
راه دشوار را
سبکبال
در پیش گیرد
با ساز ناکوکت
هرگز
نمی نوازم روزگار
در لحظه هایی که
فوران لبخند
از هیبت درهم فریب
رخت
بر بسته است
کورسویی هم اگر ماند
هربار
از پس نیم خیزی در بهار
زانو بر خاک
فشرده است
دل ملتهب شهر
از تب سوزان غم
افروخته است و
خشم
پشت دیوارهای بلند جدایی
به کمین
نشسته است
با ساز ناکوکت
باز نمی سازم روزگار
تا نای دوباره ای
در پاهای خستگی
تکرار گردد و
فرود و فراز آواز
جان و تن را
همساز سازد
از ساز ناکوکت بیزارم
روزگار غدار
بیزار
ارسلان-ویسبادن
پنجم آگوست ۲۰۲۵
No comments:
Post a Comment