با شکوفه هایِ اقاقی
پیمانی بسته ام
غافل که دیری است
ریشه هایِ درختان را
خشکانده اند
--------------------
دلم در پائیز می گیرد
ترسی است شاید
که با برگ ها
بر زمین بریزم
روز با من
برمی خیزد
شب
با تو می آید
و تا سپیده
خیالت را
ذره ذره بر سقف
نقاشی می کند
-------------------
شعله ای
بی صدا
می شکفد
وشاخه ای
در صدایِِ سوختنِ خویش
خاکستر می شود
------------------
از چشمانِ تو
پنهان بود
همه ی زخم هایی که
کلامت
بر جا گذاشت
-----------------
نه در کوه
نه در دشت
نه حتا
در دستانِ باد
تنها
در صدایِ نفسهایت
رها می شوم
----------------
سالهاست پرده هایِ قدیمیِ اتاق را
نشُسته ام
در هراسم
جایِ دستانت را
آب ببرد
ارسلان-تهران
1393-11-30
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر