شکوه از آواز غمگینی
آغاز کردی
که در غروب غریبانه ی خورشید
لابلای طلوع بی آشیانه ی شعر
لانه می ساخت
از هق هق هر واژه
چشمانت
شاهد سرشکی می شد
که پوست خیس کاغذ را
به دندان می گزید و
از تلخ دانه ی اندوه
جوانه می ساخت
در ناکجای کدام خلوت آواره ی خاطرات
خانه گزیدی
که شکوفه های بهارنارنج
در بلوغی زود هنگام
سکر نفس هایت را
سرمست
در کام می کشند و
ساقه های نرم نیلوفر
از رقص در نسیم
سرخوشند
ای همه ی بضاعت غزل
که نهایت نگاهت
تنهایی دلگیر ترانه ها را
زمزمه می کند
رنگ بی وزن شعر
تشنه ی شهد شورانگیزی است
که از گلبوته ی گلگون نیاز
جان تازه می گیرد و
شیدایی مسیحایی را
در کالبد کرخت کلام
بی دریغ
می ریزد
ارسلان- تهران
بیست و هفتم خرداد ماه ۱۴۰۳
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر