از رویایِ گریزانم
چه می خواهی
هنگامی که
هر شب
قرار از خوابِ نیم بندی می ربایی
که خراب
از سوسویِ دوردستِ افق
دیدارِ آشنایی را
انتظار می کشد
از آسمانِ بی سامانم
چه می خواهی
در غوغایی که
بارانِ ستارگان هم
از سکوتِ سنگینِ کوه
رنگ می بازد و
اندوهِ پُرسُتوهِ ابر
گوشه ی چشم را
به سوزشی می نوازد
از شعرِ پریشانم
چه می خواهی
وقتی که هر بامداد
دانه هایِ خیسِ واژگان
بر صورتِ مه گرفته ی آینه
رخ می گشایند و
آرامشِ سپیدِ کاغذ را
به طوفانی می ربایند
از جانانِ نهانم در جان
چه می خواهی
آنجایی که
زبان از تکراری عیان
به جان می آید و
دل را
به نوشته ای
عریان
می گشاید
ارسلان-تهران
سی و یکم خرداد 1403
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر