ذرات
شتابان نور
بر خاک
وآب و سنگ
آنچنان
فرو می ریزند
که از
درخشش شعله هایی نهان
رنگین
کمانی
سرتاسر
زمین را می پوشاند
تاک پر
غرور
قد می
کشد
و با
پچپچهی غنچه ها در باد
سر بر
سقف سپید ابر می ساید
تا
ارتفاع حقیر علف را
به
سخره گیرد
از
گلوگاه تنگ دره
روح
روان رود و
تن
عریان آب
با
خروشی
از
هماغوشی جاودانه میگویند و
بر
صورت سبز جلبک
قطره
هایی با حس بهاری باران
از شرم
می رویند
توسن
تیزپای روز
تا
دروازه هایِ گشادهی تاریکی
چهارنعل
می تازد
و با
فرود دلگیر خورشید
در
میان بازوان شب
آرام
بستر خواب می سازد
در
همهمهای از اینسان
مانایی
که بود و خواهد ماند
آنی
است که در نهان خاک و باد
آب و
آتش
روان
است و
از
شکلی به شکلی دیگرگون غلطان است
در جان
است و در بی جان
در ذات
بیرنگ نسیمی که بر باغ می وزد
در دل
خفتهی خاک
روان
جاری آب
در حس
صبوری سنگ
و ساقهی
سترگ درخت
در
هرچه هست و
هرچه
نیست
در هر
دمی
نه آن
است ونه این
و
سرانجام
همانی
که همان نیست و
آنی که
آن نیست می زاید
و از
ناپیدای روز ازل
تا بی
انتهایی الست
جان را
به پیش می راندو
هر بار
سرمست
خورشید
را
با
عبور از گذرگاه دشوار روز
بر آبی
آسمان
می
نشاند
در
کنار هیاهویی بدینسان
کاش می
شد
کاشانه
ای بیارایم
از
رنگین کمان شوق و زلالی رود
تا
فضای تیرهی خانه
با
حضور جاودان خورشید
درخشان
بماند
ارسلان
تهران
اول
خردادماه ۱۴۰۴
No comments:
Post a Comment