اگر خزان
امان داد
هر زمان که در خلوت خیالت
به پستویِ تودرتویِ خوابهایم سرک کشیدی
کودکی هم قدِ کودکیم را
در آغوش بگیر
تا ازآوارِبغضی
که بیصدا
بالشِ کوچکش را
نمناک میسازد
رها گردد.
کودکی به سنِ ماهیهایِ تالاب
که از شَره ی خشونت
در ستوه است
بر پاشورهی لعابیِ حوض
دست و پا میزند.
و هر شب
در رویایی
به رنگِ دودیِ لولهی بخاری
خوابِ خطّی، شبیه خطِّ میخی
می بیند
که داغیِ ردِّ فشنگ
بر نیمکتِ چوبیِ کلاس کنده است
و بوی کافور گرفته است
اگر خزان
امان داد
گرگ و میشِ سحر
از راه رسیده است
کودکی به زلالی همه ی کودکان
دل بر تکه ابری
بسته است
کنارِ دیوار
به انتظار نشسته است و
برای مادر بزرگ
آش پشت پا
نذر کرده است
شاخه ی درختِ کهنسال اما
ازبارِبی باریِ دخیل
خسته است و
خزان هم امان
از جان
بریده است
ارسلان- تهران
پنجم اردیبهشت 1404
No comments:
Post a Comment