هراسِ سحر
دیر پاییِ حلولِ سپیده بود
انگار
در کمینگاه قلّهی قدیمی شهر
به شکارِ قافلهی تاریکی
نشسته بود
کاسهی صبر روز هم
از مانایی پَلشتِ شب
سرریز گشته بود
توفانی بیامان
از ناگهانیِ فاجعه
برمی خیزد
با تار و پود شوق
می ستیزد
تسکینی نه
اما
تاب و توانی
بر می انگیزد
به سرسختیِ سنگِ خارایی که
در گدازهی آتشفشان
تن را شسته بود
درد
از تکرارِ بی درمانِ آنی است
که دل
“نارنجکی بی مهار
در مشت”
به فریادی بی سرانجام
امیدِ فرجامی
بسته بود
شب
اگر به تیره ترفندی
بماند
سایهی آوار را
برصلابتِ جان
می کشاند
و بارشِ بیشمارِ حادثه را
نشان از تقدیر
می خواند
سنگلاخی است
نه آسان
که شتابِ بیگدار را
گسسته بود
بر دروازهی بستهی روز
شبگیرهنوز
با کولهباری بر پشت
و دلی در مشت
به پیشوازِسپیده
نشسته بود
ارسلان- ویسبادن
هجدهم سپتامبر 2025
No comments:
Post a Comment