Friday, 19 September 2025

شبگیر



 هراسِ سحر

دیر پاییِ حلولِ سپیده بود

انگار

در کمین‌گاه قلّه‌ی قدیمی شهر 

به  شکارِ قافله‌ی تاریکی

 نشسته بود


کاسه‌ی  صبر روز هم

از مانایی پَلشتِ شب 

سرریز گشته بود


توفانی بی‌امان

از ناگهانیِ فاجعه

 برمی خیزد

با تار و پود شوق

 می ستیزد

تسکینی نه

اما

تاب و توانی 

بر می انگیزد

به سرسختیِ سنگِ خارایی که

در گدازه‌ی آتشفشان 

تن را شسته بود


درد 

از تکرارِ بی درمانِ آنی است

که دل

“نارنجکی بی مهار

در مشت”

به فریادی بی سرانجام

امیدِ فرجامی 

بسته بود


شب

 اگر به تیره ترفندی 

بماند

سایه‌ی آوار را 

برصلابتِ جان

می کشاند

و بارشِ بی‌شمارِ حادثه  را 

 نشان از تقدیر

می خواند


سنگلاخی است 

نه آسان

که شتابِ بی‌گدار را

گسسته بود


بر دروازه‌ی ‌بسته‌ی روز

شبگیرهنوز

با کوله‌باری بر پشت 

و دلی در مشت

به پیشوازِسپیده

نشسته بود


ارسلان- ویسبادن

هجدهم سپتامبر 2025

No comments: