بر زمینی
روئیده بودیم
پرشمار
که به هزار رنگ
سخن میگفت
تا ابر
با زمزمهی
زلال باران
تنِ خستهی خاک
را
نوازش کند
و تشنگیِ دشت
از فراز و
فرودِ هر هجایِ جویبار
سیراب شود
بر خاکی
ایستاده بودیم
استوار
که به هزار
نگاه
چشم در چشم
آسمان میدوخت
تا غنچهی نورس
تنِ نرمِ شاخه
را بِشکافد
و لمسِ هوسناکِ
شبنم
آوندِ تردِ برگ
را
سرمست سازد
بر پرنیان ابری
پرواز کردهبودیم
پربار
که به هزار
گونه
در خود می
غلتید
تا با غُرّشِ
هر رعد
تصویری تازه
بر صورتِ کبودِ
آسمان بنگارد
و تمنایِ باغ
را
با نثارِ بیدریغِ
جان
قطره قطره
به جا آرد
با نفسِ نسیمی
وزیده بودیم
بی حصار
که به هزار
وسوسه
در پیراهنِ
سبزِ باغ میخزید
تا با لرزشِ هر
برگ
نا شنفته نوایی
بِسراید
و سرای بسته ی
آسمان را
بر تنوره ی
عاشقانه ی پرندگان
بگشاید
از ناگفته
نیازی نوشته بودیم
بیگدار
تا به هزار
آرزو
قصهی شبانه ی
هر کُنجِ این دیار
از انتظار
رهایی
سرشار گردد
ارسلان- تهران
پنجم آذرماه
1403
No comments:
Post a Comment