در ناپیدایی نهانت
رندی به ریا جا خوش کرده است
تا تصویر رنگارنگ جهان را
در قاب خاکستری باور کهن
بر پرده ی نگاه
بنشاند
هر آن دیگر را
افسانه ای از تبار باطل خیال بخواند
عشق را افسون دیرینه ی ابلیس بداند
و مجال از شیطنت اندیشه بستاند
هر بارکه جانت
هوایی سودای رهایی
از حصار خویش می گریزد
باز با فریبی در چشم و
نهیبی از خشم
در دایره ی زرین یقین
در خود فرو می ریزد
ستیز با نهان نشسته درجانت
راه ناهمواری است
به سان قصه ی طغیان آغازینه روز
تا از بند رها بماند
جهان را چونان
بی پایانی رود روانی بداند
که نه از کتابت تقدیرش نشانی ماند
و نه عقوبت بازپسین را
هر بار
با تکرار درد پیشین
در گوش بخواند
ارسلان - تهران
پانزدهم خرداد ۱۴۰۴
No comments:
Post a Comment