گفتم که غمت عرش تحمل نتوان کرد
گفتــا که به تقدیـــر چنین نقــــش نشان کرد
گفتــا که به تقدیـــر چنین نقــــش نشان کرد
گفتم که صبا نافه ی گُل را به گِل آمیخت
گفتــا که صــبو تعـــزیت خــــــاک فغان کرد
گفتــا که صــبو تعـــزیت خــــــاک فغان کرد
گفتم که جهان در گذر بود و نبود است
گفتــا که زمــان ، بــودن دلــدار عیـــــان کرد
گفتــا که زمــان ، بــودن دلــدار عیـــــان کرد
گفتم که سحر روشنی صورت عشق است
گفتــا که به شـب، خصم زِمن، چهره نهـان کرد
گفتــا که به شـب، خصم زِمن، چهره نهـان کرد
گفتم که دلت سرد و کلامت پر درد است
گفتا که سـخن در شرر غصـــه چنان کرد
گفتا که سـخن در شرر غصـــه چنان کرد
گفتم که ز حیرت نگهت بی تب و تاب است
گفتــا که نــگه در تب و تابــم نگــــران کرد
گفتــا که نــگه در تب و تابــم نگــــران کرد
گفتم که صفا را ز سر مهر طلب کن
گفتــا که جفا بر دل بـــی مـــهر همان کرد
گفتــا که جفا بر دل بـــی مـــهر همان کرد
گفتم که زمین در طلب بوی بهار است
گفتــا که زمـــان عمــرِ سبکبار خـــــزان کرد
گفتــا که زمـــان عمــرِ سبکبار خـــــزان کرد
گفتم که بلندایِ فلک تیرگهت بود
گفتــا که فلـــک قــدِ نگونســار کمـــان کرد
گفتــا که فلـــک قــدِ نگونســار کمـــان کرد
گفتم که برو خانه ز بیگانه تهی کن
گفتــا که تهــی جامــه ، دلم خسته ز جان کرد
گفتــا که تهــی جامــه ، دلم خسته ز جان کرد
گفتم که به لب قصه ی ناگفته چه گویی
گفتـا که ز جان سوخت هر آن کو که زبان کرد
گفتـا که ز جان سوخت هر آن کو که زبان کرد
ارسلان
1382/12/14
1382/12/14
تهران
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر