به کدامین گنهی کشتن ما از تو رواست
به کدامین سخنی ، سختـــی تکفیر سزاست
گر چه مسکینم و در میکده سکنایم نیست
صحبت جور و جفا بر من مســکین ز کجاست
در سراپرده جانان نبرم راه به جای
خرقه ام عاریت جان شد و جانــم به فناســت
خون دل بر ورق از خامه برون ریخت و دید
حســـن دلدار ز کج خلقی ایــــام جداســت
رهسپار ره معبودم و دل تنها رفت
حاصــل عمر، هدر رفته و این جامه به جاست
قصهها بر دل بی مهر نشاید که نمود
مهــر او در دل ما بوده و هنــگامه به پاســت
طوق خدمت ز ازل همچو نگینی است و لیک
زحــمت بندگی خــاک در میکـــدههاســـت
پر شد از غصه دل دفتر ایامم دوش
مرهمـــی زان ملک کون و مکانم که شفاست
ارسلان
1383/11/11
1383/11/11
تهران
۲ نظر:
دل من یه روز به دریا زد و رفت
پشت پا به رسم دنیا زد و رفت
پاشنه ی کفش فرار و ور کشید
آستین همت و بالا زد و رفت
یه دفعه بچه شد و تنگ غروب
سنگ توی شیشه ی فردا زد و رفت
حیوونی تازگی آدم شده بود
به سرش هوای حوا زد و رفت
زنده ها خیلی براش کهنه بودن
خودش و تو مرده ها جا زد و رفت
هوای تازه دلش می خواست ولی
آخرش توی غبارا زد و رفت
دنبال کلید خوشبختی می گشت
خودشم قفلی رو قفلا زد و رفت
besyar ziba
ارسال یک نظر