در هوایی،
پرسه میزنم…
که بازیِ مدام ابر،
چهلتکهی گمشدهی یک رؤیاست.
ستارهها،
دخترانِ خجالتیِ کهکشان،
که از شرمِ خورشید،
به اندرونیِ شب میگریزند،
تا باز،
بزمِ ماه را بیارایند.
بارانیست،
به پهنایِ صورتِ خاک
آنگاه که بغضِ فرو خورده ي آسمان
ناگهان،
میترکد.
بر ارتفاع کوهی
پرواز میکنم،
که شانهی صبورِزمین است
جانِ رود را،
فرا می خواند
تا با شتابی بیامان،
تمنای تن را
در آرزوی جاری رهایی
به بی کرانه گی دریا
بکشاند
باران،
از چهار گوشه ی بام،
بر کفِ باغ میریزد.
و بویِ مرطوبِ خاک،
سرو و سپیدار را،
به رقص برمیانگیزد.
بر عرش خاموش
به خشم
می خروشم،
که به حکم قرعه ی بیهوده فال
کولهبارِعقوبت را
بر دوش زخمیِ دیوانهای نهاده است
تا لنگ لنگان،.
به پیش براند
باران،
همچنان،
از دامان پربار ابر
میبارد.
زمین، از رنج تنهایی
می رهاند....
و
رهگذری آشنا،
سرانجام
پای سستِ تردید را
از سنگلاخِ یقین
به سر منزل مقصود
میرساند
بوی بلورین باران
درزهدان خاک
همیشه
می ماند
ارسلان- ویسبادن
۱۲ اکتبر 2025
No comments:
Post a Comment