دلم تنگ است،
حتی برای لمسِ
پرزِ بلندِ
قالیِ اتاق.
که هنوز،
بویِ علفِ کوهستان را
لابلایِ چله دارد،
و لبریز از
زمزمهی دخترکانیست
که عشق را
با گرهی از پودِ جان
میبافند،
تا انبوهِ درهمِ ماهیهایِ قرمز،
سحر گردند.
دلم،
برایِ ارتفاعِ زلالِ فوارهیِ سنگی
و شرشرِ آب،
بر پاشورهیِ لعابیِ حوض،
تنگ است.
و هنوز،
دربندِ
ملیلههایِ ظریفِ ترمهایست،
که کفِ گچیِ طاقچه را
میپوشاند،
با آیینهای
به قدِ انتظارِ خوشبختی،
و تکرارِ تصویرِ
باغچهیِ حیاط،
که همیشه
بویِ بهار میداد.
دلم،
حسرتِ
اهالیِ نایابِ خانهای را دارد،
به وسعتِ سپیدِ معصومیت،
و برایِ کودکی دلتنگ است،
که در عبور از کوچههایِ
بیبرگشتِ زمان،
پنهان شد،
و دلیِ رها را
بیهوا،
همانجا،
به امانت گذاشت.
ارسلان- ویسبادن
دوم اکتبر ۲۰۲۵
No comments:
Post a Comment