دلت آبیِ دریایی است
طوفانِ طغیانیِ
قصههایم را
در بسترِ آرامِ
نگاهی رام میسازد
که روشنی را
از طلوع سحر وام
میگیرد
و هم پا با رقصِ
سپید ابر
بر دامانِ نیلیِ
آسمان
طرحی از تبارِ
پرواز را
به جان
میپذیرد
دلت
انبوهِ
رازآلودهی جنگل است
تن پوشِ سبزِ زندگی
را
بر غرورِ عریانِ
کوه
میپوشاند
خروشِ وحشیِ موج
را
بر سینهی صبورِ
ساحل
به سامان میرساند
و اندوهِ خزانیِ
واژگان را
در هم نوایی
با ضرباهنگِ دانههایِ
باران
به ترنمِ ترانه
میکشاند
دل من اما
هواییِ بهار است
چشم انتظارِ
دستانی که
بویِ گیاهِ تازه دارد
و خمار زمزمهای
به رنگ آوازِ پرنده
که حضورِ همنشین
را
در فضای خالیِ
قفس
تنگ
در آغوش میفشارد
دلِ من اما
رویایی است
در ناکجائی میانِ
جنگل و دریا
خوابِ نمناکِ
خیالی را میبیند
که هر شب
لابلایِ تشنگیِ
قصههایم
آرام
مینشیند
ارسلان- تهران
12/08/1403
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر