چه بیگناه دل بسته بودیم
در روزگاری که عشق را
بسانِ تمنایِ درختی میدیدیم
که سرمست از شکفتن در بهار
به بار مینشست
لبهایِ نیمه بازِ شکوفه را
با حلاوتِ بوسهای از جنسِ باران
مدهوش
میبست
و در سِحرِ اولین نگاه
تمامیِ تنهائیِ جان
از هم میگسست
چه بی راه رفته بودیم
هنگامی که خزان
در فصلِ ستمگرِ پائیز
برگهایِ سبزِ زندگی را
زرد
بر زمینِ سرد می ریخت
بندهایِ سستِ پیوند
بیامان
از هم می پاشید
و بیرحمیِ سرمایِ سکوت
در عمقِ نگاه
خانه می گزید
چه بیپناه شکسته بودیم
آنگاه که لمسِ شعله وارِ دستانت
در میان نماند
تا برفِ یخ زده ی زمستان را
به بازیِ آتشینِ کودکانه
بدل سازد
و طاقِ عبوسِ آسمان را
با طنین خنده ای
بنوازد
چه بیپروا
چهار دیوارِ خانه را
در کشاکِشِ پَلشتِ حادثه
از گزندِ روزگار
در امان میدیدیم و
چه بی نوا
به کنجی نشسته بودیم.
ارسلان- تهران
16 شهریور ماه 1403
No comments:
Post a Comment