Sunday, 17 November 2024

سخن


 

وقتی که

صدا به صدا نمی رسید و

در هر گوشه ی چهار راه

بویِ اسپند و التماس

در میان عابران می لولید

سخن از شوریدگی

بی امان

بر زمین می ماسید

 

وقتی که ارتفاعِ مخوفِ خانه هایی خالی

بر خستگی خیابان

سایه انداخته بود

و عریانی تنهایی

در ازدحامِ شهر

شیهه می کشید

بارانی هم نمی بارید

تا نقاب ازخشونتِ پنهان بگشاید و

جوب های تلنبار

از بویِِ تعفن را

به سیلابی

رها نماید

 

نه دوزخ است و نه برزخ

ونه فردوسی که به وسوسه اش

سرهای بی شمار

بر باد رفت و

تاوانِ خوش باوری را

پژمردگیِ غنچه های آلاله

پس داد

 

ملغمه ای از خاک و افیون

خشم و خون

و سایه ی مهیب جنون

که در هر کنار

قدم آهسته می رود

تا فریبی کلان

در قابی خیالیِ خوابِ مقوایی

تعبیر شود

 

چیزی اما هنوز

در ما نفس می کشد

به سرسختیِ استخوانِ همه ی رفتگان

که بویِ کهنگی نمی پذیرد

واز جانی به جانی دیگر

مایه می گیرد

تا همچنان بماند و

سخنی را بر زبان براند

 

ارسلان – تهران

بیست و پنجم آبان 1403




No comments: