۱۳۹۹ فروردین ۴, دوشنبه

دلم گرفت





دلم گرفت
لحظه ای که
همه ی بهار را
قاب کردم
تا نوشدن را
از گوشه ی تنهایی
پیغام دهم

دلم  گرفت
وقتی که شقایق را
نمی شد بویید
آواز پرنده را
از پشت شیشه اتاق
می باید شنید
و اندوه قناری را
آسان
می توان فهمید

دلم گرفت و هوای دمیدن دارد
هوای گم شدن
در صدای شهر
در ازدحام چشمانی که
باز زندگی رامی جوید

دلم هوای پریدن دارد
شنیدن صدای باد
ترانه ی باغ
رقص ارغوان
هوای باران و بهاران
هوای رها شدن
کنار خنده های تو
تا روزگار را 
دیگر بار
بی غبار نقاشی کنم


ارسلان - تهران
اول فروردین ماه نود و نه

شاید می شود باز





غم غریبی پرسه می زند
مرگ در هر شیار دیوار
جا خوش کرده است
فاصله ها بیداد می کنند
و سایه ها
گریزانند

روا نبود
دلمردگی بنفشه
و تردید دمیدن شکوفه
در بهاری که
رنگ عزا را
بر چهره دارد

شاید می شود باز
دل را به نوای سازی سپرد
که در کوچه های شهر
مستانه می نوازد

شاید می شود باز
با قلم مویی
اندوه را
از بوم جان شست
و رنگی از 
گلبرگ شقایق 
بر آن پاشید

شاید می شود
رخت نونواری 
بر تن پوشید و
سرخی شعله را 
بر رخسار تو و من
بخشید

شاید می شود باز 
خندید
بی واهمه رقصید
گل سرخی رابویید
و زندگی را
به رنگ دیگری
آفرید

شاید می شود باز


              
ارسلان - تهران
پانزدهم اسفند نود و هشت