۱۴۰۰ بهمن ۹, شنبه






باد

با ناله ی لولای در

به درون تاریکی می خزد

و ورق های بی قواره ی روی میز را

به هم می ریزد

 

کاش برگ ها را شماره می کردم

تا شب و روز را گم نکنند

 

حس مرطوب باران

تصویر انتظار کوچه را

از ذهن پنجره

می رباید

و رنگ پریده ی پرده ی اتاق

از هول شب

بر تن مات دیوار می نشیند

 

سقوط چکه ی بی رحم

از طبله ی مردد سقف

ضرباهنگ قدم هایی را

خواب می بیند

که هنوز هم

دور می شوند

 

خلوت خانه

گوش به زنگ

صدای آشنایی است

که هر روز

در گرگ و میش سحر

از پله ها

آرام بالا می رود

و با عطر نان تازه

قفل در ناشناس همسایه را

به دشواری

می گشاید

 

از جیر جیر تخت

می شد فهمید

که بیدار شده ام

تا هوای ماسیده در سینه را

با بوی نمناک صبح

تقسیم کنم

 

زیر هره ی پنجره

انگار

جای پایی

تکیه به دیوار

گود مانده است

 

ارسلان - تهران

هفتم بهمن ماه یکهزاروچهارصد

 

  

۱۴۰۰ دی ۱۹, یکشنبه

رویای لالایی




کودکِ رویاهایم

لالایی می‌گفت

خواب دیدم

که قد کشیده است

وسُراغم را

از سرِ کوچه می‌گیرد.

 

برگ‌هایِ دفترچه‌ی خاطرات

در کابوسِ پریشانِ شب

گم شده‌اند

تاریخِ فردا را

نمی‌شد یافت

 

انگار همیشه امروز بوده و

زمانِ سرگردان

بر دیوار اتاق

 تاب می‌خورد

تا انحنایِ زمین را

باور کنیم

 

گردشِ فصل ها هم 

تکراری شده است و

زمستان، سرانجام

همه‌ی لحظه‌ها را می‌خشکانَد


کاش درختان هم

زبان داشتند

تا خاطره‌ی طوفان را

هر بار

در گوشِ جنگل بخوانند

 

فرقی شاید نمی‌کرد

قرار نیست کسی ببیند 

چیزی بگوید

صدای شکستنِ شاخه را

بشنود 

و یا حتی

ریزشِ برگ ها را در پاییز

بشمارد

 

لولایِ درِ چوبی

زنگ زده است و

آمارِ مسافران را

از بردارد

چقدر فاصله‌ی رفتن ها

کوتاه شده است


تا پایانِ قصه

بیدار می‌مانم

و گلبرگ‌هایِ کنارِ گلدان را

با وسواس

میانِ ورق‌هایِ کتاب

می‌چینم

تا کودکِ رویاهایم

لالایی را

آرام درخواب

 ببیند

 

ارسلان-تهران

هجدهم دی ماه یکهزار و چهارصد

۱۴۰۰ دی ۱۴, سه‌شنبه

تو سبز بودی



تو سبز بودی

که هنوز

در انتظارِ روز

پس کوچه هایِ شهر هم

نفس می‌کشند

 

تو سبز بودی

که هنوز

از سُلاله‌ی درختانِ ارغوان

کودکان

غنچه می‌کنند و

شاخه‌هایِ برهنه

با واپسین سوزِ زمستان

لَچَکِ رنگین

بر سر می‌کشند

 

تو سبز بودی

که هنوز

پشتِ پرچینِ باغ

نگاهِ موّاجِ ابر

عطشِ گلِ سرخ را

سیراب می‌کند و

کبوترانِ چاهی

با زلالِ شبنم

هر صبحدم

وضو را تازه می سازند

 

تو سبز بودی

که هنوز

بر سفره‌ی هفت سینِ زمین

سبزه‌ها قد می‌کشند

شکوفه‌ی درختِ سیب

رنگین می‌شود

نذرِ سمنویِ مادربزرگ

با دودِ اِسپند و عُود

به باور می نشیند

و ماهیِ حوض

با سرخابِ سنجد و سماق

شرم از عریانی را

می پوشاند

 

تو سبز بودی

که هنوز

با هر صدایِ باران

دل در هوایت

می سُراید

سرزمینم

 

ارسلان- تهران

نهم دی ماه یکهزار و چهارصد