۱۴۰۰ مهر ۶, سه‌شنبه

باز پاییز

 

باز

 رازِ پاییزو

بویِ  نَمِ خاک

که سوار بر مَرکبِ بی تابِ باد

از راه می رسد


حکایتِ بارانِ برگ و

طوفانِ طلاییِ خزان

که بر ماتمِ شهر

رنگِ کهرباییِ اندوه

می ریزد

با خش خشِ خاطراتی که

بر سنگفرشِ کوچه 

مشقِ نانوشته را

با شتاب می نویسد


باز

رازِ پاییز و 

دلِ ابریِ من

که هوایِ پرواز

در آسمانِ قصه هایت دارد

تا با زلالِ نگاهت

بر تشنگیِ باغ ببارد و

نیازِ زمین را

با سرانگشتانِ بلورینِ باران

از میان بردارد


باز

رازِ پاییز و

جایِ خالیِ جوانه هایی که

سرمایِ ستمکارِ روزگار را

به جان خریدند

پیش از این

خزان را ناباورانه دیدند و

خواب هایِ بهاری را

بر بالِ سپیدِ کبوتران

به تصویر کشیدند


باز

رازِ پاییز و

دلِ سوداییِ من

که در هوایِ صدای تو

آرام نمی گیرد و

به وسوسه ی شوری شعله وار

رنگی از زندگی را

بر جان می پذیرد


باز پاییز است


ارسلان- تهران

پنجم مهرماه یکهزاروچهارصد     






۱۴۰۰ شهریور ۲۹, دوشنبه

دلم تنگ می شود


 

دلم

برایِ دلِ کودکانه‌ ام

تنگ می‌شود

برای بازیِ پفکیِ ابریِ شوخ

که رویایِ شَبانه را

بر آسمان نقاشی می‌کرد

 

دلم

برایِ شادیِ بی‌بهانه‌ ام

تنگ می‌شود

برای طنینِ سفالینِ سکّه هایِ قُلّک 

شوقِ شروعِ سال

رختِ نونوار

وبویِ خیسِ کاهگلِ دیوار

در مشامِ کوچه هایِ بی تکلف

 

دلم

برایِ ساکنانِ قدیمیِ خانه‌ ام

تنگ می‌شود

برایِ بانگِ بلندِ سحر

در هوایِ گرگ و میشِ شهر

و چارقدِ سپیدی که

پر از گلبوته ی مهربانی بود

برایِ خماریِ قصه‌هایی که

بیداری را 

به آنی از چشم می ربود و

لبخندی که

دروازه‌هایِ روز را

هر روز

پرشور می‌گشود.

 

دلم برای کودکیِ معصومانه‌ای

تنگ می‌شود

که لابه‌لایِ سال‌هایِ بی‌شمار

در رختِ غبار

گم شده است.

 

ارسلان- تهران

بیست و هشتم شهریورماه یکهزاروچهارصد

 

۱۴۰۰ شهریور ۲۵, پنجشنبه

تبسم




رازِ پنهانی

در نهان نمی ماند

اگر شکفتنِ گلِ سرخ

نیازِنگاهت را

عریان می کرد


کلامِ ناگفته ای

بر زبان نمی ماند

اگر حسِ سوزانِ دستانت

عطشِ جان را

عیان می کرد


پروایی 

در میان نمی ماند

اگرهم آواییِ آغوش و رهایی را

گرمایِ بازوانت

نشان می کرد


و سرِّ سَر به مهری هم

ناگشوده نمی ماند

اگر حضورِ ناگریزِ سحر

گذری بر این

گوشه ی آسمان می کرد و

وسوسه ی دلِ سودایی ما را

به تبسمی

درمان می کرد 


ارسلان-تهران

بیست و سوم شهریور یکهزار و چهارصد


 

شور زندگی





با دامانِ خرامانِ سپیده

بیرقی خواهم افراشت

بر بامِ بی سرانجامِ تنهایی

تا طرّه ی طنازِ باد

ترنجِ رهایی را

بر صورتِ تکیده ی دشت

بیفشاند


با سازِِ شکسته ای که

به طاقچه ی اتاق

دل بسته است

هلهله ای خواهم نواخت

تا طنینِ ترانه

گل هایِ گریخته از

آوارِ روزگار را

به نظّاره ی رقصِ برگ هایِ سپیدار

بکشاند


با حسِّ سوزانِ نگاهت

در میانِ عریانیِ دستانم

آتشی خواهم ساخت

تا خوشه هایِ ستاره را

در قابِ خالیِ خیال

با وسواس بچیند و

شوق آب و آِیینه را

بر خلوتِ خرابِ خانه

بنشاند


در هماوردیِ نا برابرِ

سنگ و آیینه

فرصتِ درنگی نمی ماند

حتی اگر

تردیدِ در بهتِ چشمانت

شورِ زندگی را

بی سرانجام بخواند


ارسلان-تهران

دوم شهریور ماه یک هزارو چهارصد