۱۴۰۰ دی ۴, شنبه

سودایِ فریاد



بر زخمه ی بی تابِ زخم هایمان

درمانی اگر نبود

شعله ای بگذار

تا آتشفشانِ درد

از نایِ خونینِ زمین

زبانه کشد

 

بر گره ی کورِ بغض هایمان

راهی به فریادی

اگر نبود

مُهرِ بوسه ای بگذار

تا توفانِ واژگانِ سرگردان

بر زبان

روان گردد

 

بر کُلونِ بسته ی دست هایمان

نشان از گسستی

اگر نبود

با نوازشِ انگشتانت

نوشدارویی بگذار

تا تن پاره ی جان

از رّدِ کبودِ اسارت

دمی رها بماند

 

بر نامرادیِ ایاممان

فرجامی اگر نبود

نغمه ی تازه ای

از نهانِ ساز بگذار

تا شاید

سودایِ دیربازِ کودکانِ دیروز

بر برگ برگِ قصه ها

تعبیر گردد

 

 

ارسلان- تهران

سوم دی ماه یکهزار و چهار صد

 

۱۴۰۰ آذر ۲۷, شنبه


  

تو از طلوعِ شقایق

  در آسمان گفتی

  من به جستجویِ جوانه‌ای

  میانِ درختان دویدم


  تو ترانه‌ی باران سرودی

  من رنگین کمانی از بنفشه را

  در خواب دیدم


  تو با نفسِ نسیم

  سبکبال رقصیدی

  من از کمینِ طوفان

  به جان رسیدم


  تو با شیطنتِ شوخِ ستاره‌ای

  رها خندیدی

  من از زمهریرِ زمین

  به خود لرزیدم


  تو در آینه‌ی روبرو

  بی پروا لغزیدی

  من با خرابِ نگاهت

  تصویری از خویش کشیدم


  تو با تمامیِ من

  به سخن نشستی

  من از تمامیِ تو

  فقط "تو" را شنیدم

 

  ارسلان- تهران

  بیست و چهارم آذرماه یکهزار و چهارصد

۱۴۰۰ آذر ۲۲, دوشنبه

برای حنا





برگی بر شاخه نماند

تا خاطره ی خزان را

بیدار سازد


سایه ی درختی هم

زمینِ خشک را نپوشاند

تا از شعله ی خورشید

دل را

به ترانه ای بنوازد


تنها حضور تو بود

به ناگاه

 که رنگِ  حنایی زندگی را

بر بامِ خالیِ خانه

بر می افرازد


ارسلان- تهران

هیجدهم آذرماه یکهزاروچهارصد

۱۴۰۰ آذر ۱۹, جمعه

چه بی قرار بودیم




چه بی صبر بودیم و

چه بی قرار

وقتی که

گردش روزگار را

بر میل خویش

به انتظار

نشسته بودیم و

بر بساط اقبال بد سگال

قرعه ی فال

به تعبیری نیک زده بودیم

 

چه بی تردید بودیم و

چه بی گدار

هنگامی که

شعبده ی حادثه را

به سبک سری

بر تابیده بودیم

خرقه ی دیگری

بر تن پوشیده بودیم

و ته مانده ی حریمی هم

اگر مانده بود

به حرمت پشیزی

بخشیده بودیم

 

چه رنجی که کشیدیم و

چه بسیار شکوه که شنیدیم

در هنگامه ای که

سنگلاخ ساحل

بادبانی را به چشم نمی دید و

طوفان

بر چهره ی دریا

رنگ خشم می پاشید

تا شاید

حس طلایی خورشید را

از صورت روز

بستاند و

عافیت کنج شبانه را

در باور جان

بنشاند

 

چه معصومانه

بی صبر بودیم و

چه مومنانه بی قرار

اگر چه

بسیار دشوار بود

دشوار

 

ارسلان-تهران

هیجدهم آذر ماه یکهزار و چهارصد


۱۴۰۰ آذر ۶, شنبه

دلم ترانه می خواهد



 دلم زمزمه ای عاشقانه می خواهد

با آسمانی 

لبریز از 

راز شوخ ستارگان

آواز پرنده ای که

بر بال نسیم می وزد و

از حس نم شبنم

لب را به دندان می گزد


دلم شوری بی نشانه می خواهد

از جنس زلال ریز باران

که بر تن خاک 

می ریزد و

با سودای سرو و صنوبر

تا ارتفاع سترگ رهایی

می ستیزد


دلم آغوشی بی بهانه می خواهد

آشیان پنهانی تا

جامه ی تنهایی را

از تن برهاند و

شعله ای 

در جان بنشاند


دلم نعره ای مستانه می خواهد

سوار بر مرکب باد

به پرواز در آید و

با پیچ و تاب پژواک کوهستان

دروازه ی روز را 

بر انتظار شبانه

بگشاید


دلم شوقی عارفانه می خواهد

بهانه ای تا  باز برایت

ترانه ای بخواند


ارسلان-تهران

پنجم آذر ماه یکهزار و چهارصد

۱۴۰۰ آبان ۲۹, شنبه

آشفته بازارِ







آشفته بازارِ خوابهایم را
انتظارِ تعبیری نبود
مگر ذوقِ کودکانه ای
تا در گهواره ی آرامِ نفس هایت
روزگارِ نگونسار را
به دیارِ فراموشی
بسپارد

چارقدّی
به قدِّ همه ی آسمانِ شهر
لبریز از
ریز ریزِ ستاره هایی است
که بر تورِ سپیدِ ابر می ریزند
تا عروسانِ این سال
بر چهار سوقِ بازار
حجله ها را
چراغان سازند

کوچه ای
در امتدادِ بی انتهایِ تنهایی
شاهدِ هراسِ درختانِ عریانی است
که شُرشُرِ ناودان را حتّی
از پشتِ دیوار
فالگوش ایستاده اند

اتاقی با چهار طاقِ کاغذی
و بازیِ خطوطِ ناموزونی که
هر از گاه
پرده ی پنجره را
به کناری می کشانند

آشفته بازارِ خواب هایم را
خیلِ واژگانی بخوان
که هنوز
در خیالِ روز
سرتاسرِ شب را
بیدار می مانند

ارسلان- تهران
بیست و هفتم آبان ماه یکهزار و چهارصد

۱۴۰۰ آبان ۱۹, چهارشنبه

هوایم تویی



 

هوایم تویی

بی هوا سُراغی بگیر

تا میان دستانت

دری به تصویری بگشایم

که در آن

دریا و آسمان

از بارانِ نگاهِ تو جاری است و

رنگِ گلبرگِ شقایق

در تسخیرِ طعمِ گسِ بوسه‌ای است

که تن را

با غسلِ تعمیدی

بر بالِ کبوتر می‌نشاند

 

هوایم تویی

بی هوا حالی بپرس

تا در قابِ قدیمیِ تنهایی

سایه‌ی سپیدی

بویِ نمِ گیاه را

به تَرَک‌های خشکِ دیوار

برساند و

سقفِ خالیِ اتاق

از پژواکِ حضورت

لبریز بماند

 

هوایم تویی

بی هوا چیزی بگو

تا با نبضِ تُندِ نفسهایت

ساعتِ دیواریِ شمّاطه‌دار

شوقِ شروعِ روز را

به کفِ اتاق بکشاند و

از لابلایِ کوچه‌هایِ خیال

عطرِ اقاقی

در خلوتِ خانه

بخواند

 

هوایم تویی

بی هوا هم

هوائیم کن

 

ارسلان- تهران

18 آبانماه 1400

۱۴۰۰ مهر ۱۳, سه‌شنبه

ترانه ی رهایی

 



کِرِشمه ی مخملیِ گلِ سرخ

شوقِ گلگونی است

که در خشکسالیِ شاخه

رخ از نقابِ شرم

بیرون می کشاند

تا رویایِ شکفتن را

بی واهمه ی کابوسِ آشفته ی باغ

به تعبیر بنشاند


نقشِ سپیدِ پرنده

بر بومِ نیلیِ آسمان

پروازِ بلندی است

که بر فرازِ باد

ترانه ی رهایی را

بی تردیدِ سقوط

می خواند


نوازشِ بارانی که

بر تنِ شبدر و شقایق

عاشقانه می بارد

خماریِ بهارانه ای است

که دروازه ی خیال را

بر رویِ جادویِ خواب می گشاید

تا از تلخیِ تب و تابِ ایّام

دمی بیاساید


آوازجاریِ رود

خنده های دخترانه ای است

که بر فراخِ دشت

می رقصد

تا زهدانِ آبستنِ زمین

آسوده بزاید و

ساقه ی نازکِ آلاله را

از دردِ خزنده ی عبور از خاک

رها نماید


پرنیانِ نگاهِ تو اما

هُرمِ بی قراری است

که در دستانِ گلبرگِ ارغوان

می روید

بر بالِ کبوتر

راهی به آسمان

می جوید

و با سرریزِقطره هایِ شبنم

از نیازِ زلالی می گوید

تا در کنجی 

رها بماند



ارسلان-تهران

سیزدهم مهرماه یکهزاروچهارصد


۱۴۰۰ مهر ۹, جمعه

هنوز شب


 



شب هنوز

به نیمه ی راه نرسیده بود

شعله ی بی رمقِ فانوس

لرزان می سوخت و

بر دیوارِ تاریکِ حصار

هولِ هیولایی را نقش می زد

که انگار

عبورِ کاروانیان را

بی تاب 

به کمین نشسته است


می گفتند :

   نه معصیتی بر ما روا بود

   تا تاوان از جان بستانند

   و نه معصومیتی

   تا جان را 

   از کمند حِرمان برهانند

   نه در فردوس

   بی اجازَتی راهمان می دادند 

   و نه در دوزخ

   توانی بود

   تا شعله ای بر آن بنشانند

   سرنوشتِ فرشته ای شاید

   به قواره ی انسان

   و یا طغیانِ ابلیسی

   از صفِ فرشتگان


شب هنوز

در نیمه ی راه 

مانده بود و

کُلونِ سنگینِ دروازه ی شهر

از تارِ تنیده به قِدمَتِ اعصار

مُهر و مومی بر رخسار

حَک کرده بود


می گفتند :

   نه از شیارِ شرمگینِ گندم

   لَبی  را

   به دندانِ دانایی گَزیدیم

   و نه سیبی را

   از درختی بی ثَمَرچیدیم

   تنها در بَرزخی خانه گُزیدیم و

   افسونِ مسمومِ افسانه را

   چون نفرینی ابدی

   به جان خریدیم

   تا باورِسرابِ کهنسال

   در سینه پَرسه زند


شب در نیمه ی راه

به خواب رفته بود و

آغوشِ ناپیدایِ تاریکی

عبورِ راهواری را

به انتظار نشسته بود


ارسلان-تهران

هشتمِ مهرماه یکهزارو چهارصد

  

  

۱۴۰۰ مهر ۶, سه‌شنبه

باز پاییز

 

باز

 رازِ پاییزو

بویِ  نَمِ خاک

که سوار بر مَرکبِ بی تابِ باد

از راه می رسد


حکایتِ بارانِ برگ و

طوفانِ طلاییِ خزان

که بر ماتمِ شهر

رنگِ کهرباییِ اندوه

می ریزد

با خش خشِ خاطراتی که

بر سنگفرشِ کوچه 

مشقِ نانوشته را

با شتاب می نویسد


باز

رازِ پاییز و 

دلِ ابریِ من

که هوایِ پرواز

در آسمانِ قصه هایت دارد

تا با زلالِ نگاهت

بر تشنگیِ باغ ببارد و

نیازِ زمین را

با سرانگشتانِ بلورینِ باران

از میان بردارد


باز

رازِ پاییز و

جایِ خالیِ جوانه هایی که

سرمایِ ستمکارِ روزگار را

به جان خریدند

پیش از این

خزان را ناباورانه دیدند و

خواب هایِ بهاری را

بر بالِ سپیدِ کبوتران

به تصویر کشیدند


باز

رازِ پاییز و

دلِ سوداییِ من

که در هوایِ صدای تو

آرام نمی گیرد و

به وسوسه ی شوری شعله وار

رنگی از زندگی را

بر جان می پذیرد


باز پاییز است


ارسلان- تهران

پنجم مهرماه یکهزاروچهارصد     






۱۴۰۰ شهریور ۲۹, دوشنبه

دلم تنگ می شود


 

دلم

برایِ دلِ کودکانه‌ ام

تنگ می‌شود

برای بازیِ پفکیِ ابریِ شوخ

که رویایِ شَبانه را

بر آسمان نقاشی می‌کرد

 

دلم

برایِ شادیِ بی‌بهانه‌ ام

تنگ می‌شود

برای طنینِ سفالینِ سکّه هایِ قُلّک 

شوقِ شروعِ سال

رختِ نونوار

وبویِ خیسِ کاهگلِ دیوار

در مشامِ کوچه هایِ بی تکلف

 

دلم

برایِ ساکنانِ قدیمیِ خانه‌ ام

تنگ می‌شود

برایِ بانگِ بلندِ سحر

در هوایِ گرگ و میشِ شهر

و چارقدِ سپیدی که

پر از گلبوته ی مهربانی بود

برایِ خماریِ قصه‌هایی که

بیداری را 

به آنی از چشم می ربود و

لبخندی که

دروازه‌هایِ روز را

هر روز

پرشور می‌گشود.

 

دلم برای کودکیِ معصومانه‌ای

تنگ می‌شود

که لابه‌لایِ سال‌هایِ بی‌شمار

در رختِ غبار

گم شده است.

 

ارسلان- تهران

بیست و هشتم شهریورماه یکهزاروچهارصد