۱۴۰۲ مرداد ۷, شنبه

روایت 1

 



نگاهش چرخید

ستاره ای در آسمان درخشیده بود و

 راهِ شیریِ کهکشان‌ را

 روشن کرده بود .

 

 بی هوا خندید

 از جنسِ رهاییِ پرنده‌ ای که

 بر موجِ  می لغزید و

بازوانِ خیسِ ساحل را

 در آغوش کشیده بود.

 

نسیمی انگار وزید

شقایقی هم رقصید و

 تنِ عریان را 

به پیشوازِخورشید

 پیشکش نموده بود

 

فریادی درکوچه پیچید

 پنجره‌ها بسته شدند و

 با هراس چشم گشوده بود

 

 کسی بر در کوبید

 گوشه‌ی تکه کاغذی نوشته بود

 شما را به خیر و

 ما را 

شاید 

به سلامت 

 

ارسلان- تهران 

دوم مرداد ماه یک هزارو چهارصد و دو


۱۴۰۲ تیر ۲۶, دوشنبه

شاید هم باران می‌بارید

 


 در خاطرم نمانده بود 

 رویایی را در خواب دیدم؟

 یا پیش از دمیدنِ سپیده

 قصه ای را شنیدم؟


 گویی آسمان

 بر گِرد سیارکی سرگردان

 می‌چرخید

 رنگِ لعابی ماه

 از لابلایِ موهایِ خیست

 بر زمین می‌چکید و

 انعکاسِ سوسویِ ستاره را

 می‌شد بر سنگفرش دید


 شاید هم باران می‌بارید


 قطره‌ای از صورتِ مه گرفته‌یِ آینه

 به زیر ‌غلطید

 چشمانت

 در ستیز با سقوطِ زلالی بود

 که بر داغیِ گونه

‌ لغزید و

 خیال

نقشی از تابِ قدیمی ‌کشید

که هنوز

آویز از درختِ حیاط

در هوا می‌رقصید


شاید هم باران می‌بارید


کوچه را آذین بسته بودند

بر فرشی به رنگِ دریا

پروازِ چلچله‌ها را

به پیشواز نشسته بودند

شمعدانی و بنفشه

مرزهایِ ممنوعِ شهر را

با چشمکی رنگین

شکسته بودند و

انگار

دست از جان شسته بودند


شاید هم باران می‌بارید


خاک

آوایِ خفته‌ی چکاوک را

در قامتِ شعله‌هایِ شقایق

زنده ‌کرده بود

باد از طاق خانه

رنگِ سردِ سیاهی را

ربوده بود

اما

هنوزدر خاطرِ باغ

تصویرِ غروبی به جا مانده بود

که رنگِ خزان گرفت و

بغضی را در گلو نشانده بود


کاش باران هم باریده بود و

رهگذری را در راه دیده بود.

 

ارسلان-تهران

24 تیرماه 1402



۱۴۰۲ تیر ۱۷, شنبه

گریزی نبود





 گریزی نبود و

 ستیزی هم عیان نماند

 ما مانده ایم و

 تلخ کامیِ بی امانی که

 دل را به تلنگری می آزارد و

 سراشیبِ پریشانِ عمر را

 پله پله

 با شتاب

 می شمارد

 

 آوازی نبود و

 رازی هم نهان نماند

 ما مانده ایم و

 تکه هایِ پیمانه ای که

 از زبانه هایِ زخم

 لاجرعه شکست و

 با نقشِ داغ و درفش

 بی بهانه

 پیمانی جاودانه بست

  

 درمانی نبود و

 درد را هم زبانی نماند

 تا از کج مداریِ دوران

 بگوید و

 پشتِ دیوارِ سکوت

 دستی را به مهر بجوید

 

 گریزی نبود و

 سخنی هم در میان نماند

 ما مانده ایم و

 گذرِ هماره ی زمان

 که بی تردید

 بی نشان

 هرگز نخواهد ماند

 

                  ارسلان- تهران

    شانزدهم تیرماه یکهزار و چهارصد و دو





۱۴۰۲ تیر ۱۲, دوشنبه

زمینِ بی زمان

 




دل بر "بی‌نشانی" بسته‌ایم
که هر سال بهار را
با رنگِ وحشیِ شقایق و نیلوفر
بر بومِ خاکستریِ خاک
نقش می‌زد

زَمهَریرِ زمستان را
با رویایِ شاخه‌هایِ درخشانِ خورشید
تاب می‌آورد

و از بانگِ بلندِ پرندگانِ عاشق
سرودِ رود را
بر تشنگیِ دشت
جاری می‌کرد

از گندمِ نادیده ی کدام فردوس
نطفه‌ی دوزخ را
در زهدانِ زمین کاشتیم
که رقصِ روانِ چشمه‌ها
از چشم زخمِ نگاهمان خشکیدند

کبوترانِ چاهی
از هراسِ سقوطِ صدایشان
مُهرِ سکوت
بر لب گزیدند و

آویزِخوشه‌هایِ فلکی
از وحشتِ شومیِ شب
به گوشه‌یِ شرمگینِ ابر خزیدند

انگار
در "بی زمانی" مانده‌ایم
که هر بار
بر نَطْعِ خونینِ روزگار
قامتِ بلندِ سرو و سپیدار را
با چراغان و هلهله
بر دار می‌کشند
تا
دربساطِ حقیرِ کوی و بازار
هرازگاه
هرز گیاهیِ
خود را به رخ بکشاند و
از ناکجایِ برزخ
سایه‌یِ سهمگینِ تردید را
بر مسندِ داوری بنشاند.

ارسلان-تهران
دهم تیرماه یکهزاروچهارصد و دو