۱۳۹۹ شهریور ۳۰, یکشنبه

بگذار عاشق باشیم


بگذار

در كنارِ اين همه ديوار

دمي ديوانه وار

عاشِق باشيم

تا در خاطرِ خاك بماند كه

باران هم مي بارد

شاخه ی برهنه ی نارون

گرمايِ تنِ پرنده را

در ياد دارد و

شكوفه ی اقاقي

در آرزويِ آويزِ سينه ریزت

 لحظه ها را مي شمارد.

 

بگذار

در ميان اين همه غبار

دمي ديوانه وار

 عاشِق باشيم

تا نمِ شبانه ی شبنم

بر لبان گشوده ی شبدر

بنشيند

آسمان

 رنگين كمانِ نگاهت را

بر شانه ی خميده ی  شهر

ببيند

و درد و دروغ

درمانده تر از هر روز

رخت  برچيند

 

بگذار

با اين همه دل مُردگيِ بي شمار

دمي ديوانه وار

عاشِق باشيم

تا قناري

 در جان غمگين ارغوان

ترانه بخواند

خوشه‌ ی طلائي انگور

با لمسِ دستانت

رقصِی مستانه را

به صحن و محراب كشاند

و قاصدكِ خوش خبر

در كوچه های تنهايي

نشانِ شادي بِنشاند.

 

بگذار اي نگار

باز

ديوانه وار

عاشِق باشيم.

 

ارسلان-تهران
پانزدهم  شهریور ماه نود و نه

۱۳۹۹ شهریور ۱۰, دوشنبه

یاور



اگر می شد

در باورت بنشیند

که سازِ غم نوازِ واژگانم

از غربتِ غروبی می گوید

که دلِ خسته را

لنگ لنگان

به دنبال می کشاند و

از سردیِ حسرتی که

توانِ شکوه را هم

از زبان

می ستاند

نمی‌گفتی که

یاورت نمی‌مانم

 

اگر می شد

در باورت بنشیند

که شب شُمارِ بی صدایی و

دلمردگیِ تنهایی را

حسِ دیگر بارِ دستانت

آسان مي‌سازد و

سوزشِ مسمومِ سکوت

تن را از درون

می گدازد

نمی‌گفتی که

یاورت نمی‌مانم

 

اگر می شد

در باورت بنشیند

که شوقِ گم گشته‌ی شهر

از سرِ شوریده هم

پر کشیده است و

آرزویِ دیر پایِ رهایی

رنگِ سیاهی

بر تن کشیده است

نمی‌گفتی که

یاورت نمی‌مانم

 

اگر می شد

در باورت بنشیند

که خیالت در خواب هم

دست از سرِ دلِ خراب

بر نمی دارد و

با هر اشارتی

زخمی دوباره

بر جا می‌گذارد

نمی گفتی که

یاورت نمی مانم

 

اگر می شد

همه‌ی جان را

به سانِ نهالی

در سرزمینِ باورت بنشانم

می‌دانم

باز نمی‌گفتم که

یاورت نمی مانم

 

ارسلان- تهران

بیست و سوم مرداد ماه نود و نه

۱۳۹۹ شهریور ۵, چهارشنبه

در انتظاری که نبودیم



هردم

در انتظاری که نبودیم

می آید

بی دعوت و عریان

با بانگِ ناقوسی که

نیمِ شبان

هول می زاید

و آوازِ بی گاهِ خروسی که

نحسی را

بر پیشانی روز

حک می نماید

 

هر دم

در انتظاری که نبودیم

می آید

بی خجلت و بی تاوان

با همهمه ی خاطراتِ بی پایان

و هجومِ خرد و ریز همه‌ی آنی که

در این میان

با دستانِ خسته ات

راهی می‌گشاید

 

هر دم‌

در انتظاری که‌ نبودیم

می آید

با فرودِ پریشان برگی که

با باد

می ستیزد

با اشارتِ پنهانِ زمان

که زردیِ خزان را

بر صورت

می ریزد

و با بی برگیِ شاخه ای که

از شرم

می گریزد

 

هر دم

با شتاب و بی انتظار

می آید و

از بسیاریِ حادثه

هیبتِ ترس را

می رباید

 

ارسلان- تهران

هشتم مرداد ماه نود و نه 

۱۳۹۹ شهریور ۳, دوشنبه

لب فرو مبند ای یار




در سکوتِ کویری روزگار

پژواک بلورینِ صدایت

بر التهاب زخمِ ناسور

می بارد‌ و

سوزشِ دردی را

هر بار

بر جا می‌گذارد.

 

لب فرو مبند ای یار

 

حسِ سبزِ سرودن

بر زبان

خشکیده است

دلِ شاد

از میان

پر کشیده است

گفتگویی اگر ماند

از جانِ پلشتی است

که در جامه ی پرنیان

خزیده است

 

لب فرو مبند ای یار

 

حصارِ بلند تنهایی

سایه‌ی سیاهی

گسترده است

نگاهی

به آن سوی آینه

پنهان گشته است

هوایِ خانه

از سرمایِ شبانه

دل خسته است

راه حتی

بر سرریزِ اشک هم

بسته است

 

لب فرو مبند ای یار

 

به باورم نمی نشست

آوار را

روز شمار

نشانه بگذارم

بغضِ خفته را

با هر بهانه

به فراموشی سپارم

رختِ عافیت

بر تن کرده

در تند بادِ حادثه

چشم از خیالت

بردارم

 

لب فرو مبند ای یار

ماندن به انتظار

دشوار است

دشوار

 

ارسلان- تهران

بیست و ششم تیرماه نود ونه 

از ستیز باز نمی مانم




با آن که می دانم

آشوبی است 

درجانم و

طوفانی گویا

در نهان

که عقل

تن را

از پروایِ خطر کردن

می رهاند

دل اما

به راهِ دیگرَم می کشاند و

اینبار هم

از ستیز

باز نِمی مانم

 

با آنکه می دانم

نه بر طریقِ رفتگانم و

نه حیرانِ آنان

که دلِ سودایی را

به سنگ‌پاره‌ای می رانند

نشان از نانوشته ها را

با بضاعتِ شعرم

بر گذرِ بی امانِ زمان

می نشانم و

از ستیز

باز نمی مانم

 

با آنکه می دانم

سایه‌ی تباهی

بر هِّره‌ی هر بام

لانه گزیده است و

رنگِ سیاهی

بر دیوارِ هر خانه

نقشی کشیده است

از شکایتِ روزگار

گریزانم و

از ستیز

باز نمی مانم

 

با آن که می‌دانم

تردید در این میان

فریبِ پنهانی است

که توانِ گفتن را

از واژگانم می ستاند

قصه را این بار

به روایتِ دیگری

از بر

می خوانم و

از ستیز

باز نمی مانم


 

ارسلان- تهران

بیستم تیرماه نودونه

۱۳۹۹ تیر ۱۱, چهارشنبه

حضور انسان


زمين
سياره‌ي سرگرداني كه
نه از ماه آگاه بود و
نه از آفتاب
نه از درختاني كه
بر گرده‌ي سنگيِ كوه
تنوره كشيدند
نه از پرندگاني كه
بر فرازِ شاخه‌ها
آشيان گزيدند
و نه از قطره‌هايِ درشتِ باران
كه تنِ عريانِ جنگل را
بوسيدند
 
باحضورِ انسان بود
در گردشِ سرگردانِ زمين
كه قناري
عشق ورزيد
لب‌هايِ تبدارِ گلِ سرخ
از شرم لرزيد
شب
معنايِ بي‌قراري را
به جان خريد
و ستاره
چشمك زنان
به جهان خيال هم خزيد
 
با حضورِ انسان بود
تنها
كه آسمان
مي‌گساريِ خدايان را
به چشم ديد
نسيم
به هيئتِ كبوترِ نامه‌بر
تا دور دست پريد
دشتِ سبز
با ترانه‌ي باد
خرامان رقصيد
و دانه‌ي آبستنِ گندم
از دامان خاك
با شتاب
سَرَك كشيد
 
با حضورِ انسان بود
تنها
كه بهار
از رنگِ زندگي گفت
پائيز
رخت الوان خزان را
بر تن پذيرفت
و سرديِ زمستان
تعبيرِ دلي شد
كه در پيرانه سر
به سختي
 آزرد
 
بر این زمين سرگردان
 بي گمان
 حضورِ تو بود
تنها
كه رود و درخت و باران
با آن
در قصه هایم جان گرفت
و دلِ بي‌قرارم را
به نگاهی
نشان گرفت
 
تنها با حضورِ تو بود
 
 
ارسلان- تهران
نهم تیر ماه نود و نه


۱۳۹۹ تیر ۷, شنبه

غم این دیار





گفتی 
 شب
دیری نمی پاید
آفتاب 
از پشتِ یالِ بلندِ کوه
شادمان
می آید
نگاهِ  سربیِ آسمان
به رنگِ نیلی
می گراید
و بهار
مریم و بنفشه
می زاید

تو بگو
با غمِ این دیار
بی خریدار
چه کنم

گفتی 
خاک
تنِ ناپاک را
می رباید
گونه ی گلگونِ شفق
رخسارِ فلق را
نقاشی می نماید
ریزش بلورینِ باران
غبارِ پنجره هایِ شهر را
می زداید
و پناهِ پنهانِ یار را
بر دلدار
می گشاید

تو بگو
با غمِ این دیار
بی خریدار
چه کنم

گفتی
زخمِ کینه
سرانجام
سینه را
خواهد شکافت
دل اگر شکست
قراری
باید یافت
صدایِ پایِ باران
بر سنگفرشِ کوچه
به پیشواز
خواهد شتافت
و شکوفه ی ارغوان
از فرازِ دیوار
راهی به آسمان
خواهد یافت

تو بگو
با غمِ این دیار
بی خریدار
چه کنم

گفتی
حتا اگر
فرصتِ فردایی نرسید
بهار را می توان
در نگاهِ آلاله دید
از لکه ی ابری
سراغِ باران را
پرسید
رختِ نونوار
ازخیالت بر تن کشید
و اندوه را
از خانه ی جان
روبید

تو بگو
ای غمگسار
یارانِ این دیار
بی خریدار
چه کنند


ارسلان- تهران
پنجم تیر ماه نود و نه

۱۳۹۹ تیر ۳, سه‌شنبه

وقتی تو خندیدی



وقتی تو خندیدی
آسمان
ستاره ها را
میهمان نمود و
ابری سپید
از شوق
گریه کرده بود

وقتی تو خندیدی
ساقه ی سبزِ گندم
در دشت رقصید
نسیمِ نمناک
بر هُرمِ بیابان
وزید
بیدِ سر به زیر
موهایِ آشفته را
با باد
شانه ای کشید
وباغ
با همه ی بی برگی
بهارِ بازیگوش را
در راه دید

وقتی تو خندیدی
شب در انتظارِ روز
تا صبح
بیدار ماند
سپیده 
فرشی ار نور
بر ایوانِ خانه
گستراند
و غنچه ی گل سرخ
در خوابِ مهتابیِ سحر
چشم به سویِ تو
گرداند

وقتی تو خندیدی
همه ی رنگ ها
در رگ های زمین
درخشید
قله ی پر غرور
جامه ی سپیدش را
به تنِ رود
بخشید
و زمزمه ی باران
در هر گوشه ی شهر
پیچید

وقتی تو خندیدی
صدایِ رهایِ پرنده
به گوش رسید
نشانت را
از همه کس
می توان پرسید
چون هنوز هم
نامت 
زندگی است


ارسلان- تهران
بیست و پنجم خرداد ماه نود و نه

۱۳۹۹ خرداد ۳۱, شنبه

با حضور تو



با تو
با هر نشانه
شعری سرودم
از تبارِ شوری که
در این شوره زار
بی خریدار
ماند

با هر بهانه
ترانه ای آغاز نمودم
به زلالیِ ناگزیرِ برف
در حضور قاطعانه ی آفتاب

  و با هر کلامِ عاشقانه
شوقِ دوباره ای 
در وجودم
به سانِ
شکفتنِ جوانه ای که
از لمسِ عریانِ باران
سیراب می شود

بی حضورت 
اما
تنها
خلوتِ آینه را
گشودم
همان نگاهِ بی پناهِ پرنده
که هم بند را
بی صدا
می خواند


ارسلان- تهران
بیست و سوم خرداد ماه نود و نه