۱۳۹۹ شهریور ۱۰, دوشنبه

یاور



اگر می شد

در باورت بنشیند

که سازِ غم نوازِ واژگانم

از غربتِ غروبی می گوید

که دلِ خسته را

لنگ لنگان

به دنبال می کشاند و

از سردیِ حسرتی که

توانِ شکوه را هم

از زبان

می ستاند

نمی‌گفتی که

یاورت نمی‌مانم

 

اگر می شد

در باورت بنشیند

که شب شُمارِ بی صدایی و

دلمردگیِ تنهایی را

حسِ دیگر بارِ دستانت

آسان مي‌سازد و

سوزشِ مسمومِ سکوت

تن را از درون

می گدازد

نمی‌گفتی که

یاورت نمی‌مانم

 

اگر می شد

در باورت بنشیند

که شوقِ گم گشته‌ی شهر

از سرِ شوریده هم

پر کشیده است و

آرزویِ دیر پایِ رهایی

رنگِ سیاهی

بر تن کشیده است

نمی‌گفتی که

یاورت نمی‌مانم

 

اگر می شد

در باورت بنشیند

که خیالت در خواب هم

دست از سرِ دلِ خراب

بر نمی دارد و

با هر اشارتی

زخمی دوباره

بر جا می‌گذارد

نمی گفتی که

یاورت نمی مانم

 

اگر می شد

همه‌ی جان را

به سانِ نهالی

در سرزمینِ باورت بنشانم

می‌دانم

باز نمی‌گفتم که

یاورت نمی مانم

 

ارسلان- تهران

بیست و سوم مرداد ماه نود و نه

۱۳۹۹ شهریور ۵, چهارشنبه

در انتظاری که نبودیم



هردم

در انتظاری که نبودیم

می آید

بی دعوت و عریان

با بانگِ ناقوسی که

نیمِ شبان

هول می زاید

و آوازِ بی گاهِ خروسی که

نحسی را

بر پیشانی روز

حک می نماید

 

هر دم

در انتظاری که نبودیم

می آید

بی خجلت و بی تاوان

با همهمه ی خاطراتِ بی پایان

و هجومِ خرد و ریز همه‌ی آنی که

در این میان

با دستانِ خسته ات

راهی می‌گشاید

 

هر دم‌

در انتظاری که‌ نبودیم

می آید

با فرودِ پریشان برگی که

با باد

می ستیزد

با اشارتِ پنهانِ زمان

که زردیِ خزان را

بر صورت

می ریزد

و با بی برگیِ شاخه ای که

از شرم

می گریزد

 

هر دم

با شتاب و بی انتظار

می آید و

از بسیاریِ حادثه

هیبتِ ترس را

می رباید

 

ارسلان- تهران

هشتم مرداد ماه نود و نه 

۱۳۹۹ شهریور ۳, دوشنبه

لب فرو مبند ای یار




در سکوتِ کویری روزگار

پژواک بلورینِ صدایت

بر التهاب زخمِ ناسور

می بارد‌ و

سوزشِ دردی را

هر بار

بر جا می‌گذارد.

 

لب فرو مبند ای یار

 

حسِ سبزِ سرودن

بر زبان

خشکیده است

دلِ شاد

از میان

پر کشیده است

گفتگویی اگر ماند

از جانِ پلشتی است

که در جامه ی پرنیان

خزیده است

 

لب فرو مبند ای یار

 

حصارِ بلند تنهایی

سایه‌ی سیاهی

گسترده است

نگاهی

به آن سوی آینه

پنهان گشته است

هوایِ خانه

از سرمایِ شبانه

دل خسته است

راه حتی

بر سرریزِ اشک هم

بسته است

 

لب فرو مبند ای یار

 

به باورم نمی نشست

آوار را

روز شمار

نشانه بگذارم

بغضِ خفته را

با هر بهانه

به فراموشی سپارم

رختِ عافیت

بر تن کرده

در تند بادِ حادثه

چشم از خیالت

بردارم

 

لب فرو مبند ای یار

ماندن به انتظار

دشوار است

دشوار

 

ارسلان- تهران

بیست و ششم تیرماه نود ونه 

از ستیز باز نمی مانم




با آن که می دانم

آشوبی است 

درجانم و

طوفانی گویا

در نهان

که عقل

تن را

از پروایِ خطر کردن

می رهاند

دل اما

به راهِ دیگرَم می کشاند و

اینبار هم

از ستیز

باز نِمی مانم

 

با آنکه می دانم

نه بر طریقِ رفتگانم و

نه حیرانِ آنان

که دلِ سودایی را

به سنگ‌پاره‌ای می رانند

نشان از نانوشته ها را

با بضاعتِ شعرم

بر گذرِ بی امانِ زمان

می نشانم و

از ستیز

باز نمی مانم

 

با آنکه می دانم

سایه‌ی تباهی

بر هِّره‌ی هر بام

لانه گزیده است و

رنگِ سیاهی

بر دیوارِ هر خانه

نقشی کشیده است

از شکایتِ روزگار

گریزانم و

از ستیز

باز نمی مانم

 

با آن که می‌دانم

تردید در این میان

فریبِ پنهانی است

که توانِ گفتن را

از واژگانم می ستاند

قصه را این بار

به روایتِ دیگری

از بر

می خوانم و

از ستیز

باز نمی مانم


 

ارسلان- تهران

بیستم تیرماه نودونه