از سلالهی سپیدهای
،سرودم
،بغضی آشنا
.راهِ نفس را فشرد
،غروبی بود
،که ستارهها
،بر سقفِ تیرهی شهر فرو ریختند
،و آسمان، از اندوه
چادرِ سیاهِ شب را
.بر سر کشید
،از یادت نوشتم
،قطرهای سرگردان
گوشهی چشم را آزرد
،حلقهی زلالِ دلتنگی هم
.زیرِ پلک غلطید
،ناپیدایِ قصهها بود
،و آوازی رها
،که در گوش پیچید
تا شوقی
،در دل برانگیزد
،و شوریِ بیپایان
،در سرِ بیسامان
.برخیزد
،از باران گفتم
،جاماندهی برگهایِ لجوج
،بر زمینِ خیس
.بارید
،از شرمِ عریانِ شاخه
صدایِ پایِ زمستان را
.میشد شنید
،صبرِ خاک بود
،و نوشدارویی
،از سبزینهی برگ
،و ذاتِ روانِ آب
،تا رازِ رویش را
،در جانِ ریشه
.جاودانه سازد
،از حضورت سرودم
،هراس از اهریمنِ شب
.رخت بر بست
،حالِ غریبی
.در جان نشست
،یالِ پرشکوهِ کوه
،از خروشِ خورشید
.درخشید
،رنگینکمانی
،از نگاهِ دخترکانِ نور
،بر دیوارِ کوچه تاپید
،و دروازهی صبح
،بر نخستین نگاهِ روز
.گشوده گشت
ارسلان – ویسبادن
دهم اکتبر ۲۰۲۵
No comments:
Post a Comment