واژگانیِ ناشناس
در حسِ سبزِ برگ
ریشه کرده اند
تمامیِ فصول
در آسمانِ بهـاری
می غـرند
و حسرتی دیرساله
در پستویِ تنهایی
بی صدائیت را
شِکوه می کند
باز نمی دانم
با کدام کلام
حضورت را بخوانم
تا
مانایی اسارت را
با تـردیدِ رهایی
طاق زند
چیزی یا کسی در من
دوباره می خواند
حتی
در هنگامه ای که باغ
از صدایِ رویشِ برگ
تهی می گـردد
چیزی یا کسی
هنوز هم
بسانِ سنبله ی سبزِ گنـدم
هنوز هم
بسانِ سنبله ی سبزِ گنـدم
از کوچه هایِ کودکی
تا آشفته بازار شهـر
در من می روید
از سرریزِ قطره ها
بر جـدارِ نازکِ دلتنگی
سیراب می شود
در فضایِ خالیِ اتاق
پرسه می زند
و بر بی رنگیِ تکه کاغذی
آرام می گیـرد
ارسلان- تهـران
دوم خـرداد 1397
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر