۱۴۰۰ دی ۱۹, یکشنبه

رویای لالایی




کودکِ رویاهایم

لالایی می‌گفت

خواب دیدم

که قد کشیده است

وسُراغم را

از سرِ کوچه می‌گیرد.

 

برگ‌هایِ دفترچه‌ی خاطرات

در کابوسِ پریشانِ شب

گم شده‌اند

تاریخِ فردا را

نمی‌شد یافت

 

انگار همیشه امروز بوده و

زمانِ سرگردان

بر دیوار اتاق

 تاب می‌خورد

تا انحنایِ زمین را

باور کنیم

 

گردشِ فصل ها هم 

تکراری شده است و

زمستان، سرانجام

همه‌ی لحظه‌ها را می‌خشکانَد


کاش درختان هم

زبان داشتند

تا خاطره‌ی طوفان را

هر بار

در گوشِ جنگل بخوانند

 

فرقی شاید نمی‌کرد

قرار نیست کسی ببیند 

چیزی بگوید

صدای شکستنِ شاخه را

بشنود 

و یا حتی

ریزشِ برگ ها را در پاییز

بشمارد

 

لولایِ درِ چوبی

زنگ زده است و

آمارِ مسافران را

از بردارد

چقدر فاصله‌ی رفتن ها

کوتاه شده است


تا پایانِ قصه

بیدار می‌مانم

و گلبرگ‌هایِ کنارِ گلدان را

با وسواس

میانِ ورق‌هایِ کتاب

می‌چینم

تا کودکِ رویاهایم

لالایی را

آرام درخواب

 ببیند

 

ارسلان-تهران

هجدهم دی ماه یکهزار و چهارصد

هیچ نظری موجود نیست: