۱۳۹۹ بهمن ۱۹, یکشنبه

دریغ




دریغا
که آوار روزگار
باور برگ ‌و بار را
از دیار شعر ربود
جامه ی کهربایی خزان را
بر تن زندگی نمود و
اشارت شرمگین لبخند را
پشت نقابی
قاب کرده بود

دریغا
که آوار روزگار
رویای باران را
در زهدان ابر
خشکاند
خواب رنگین خاک را
با کابوس غمگینی از کویر
پوشاند
و لبان تشنه ی شکفتن را
در هراس از زمهریر زمستان
به سکوت کشاند

دریغا
که آوار روزگار
درد بلند تنهایی را
بر وهم سایه هم
گستراند
حس سرد جدایی را
لابلای دستان نیاز
نشاند
و در سوگ همه ی زمزمه ها
گوش ها  را فرا خواند

دریغا
که آوار روزگار
کوچ غریبانه ی چلچله ها را
از نگاه پنجره دزدید
در خاطر کبوتر
شوق بی وزنی پرواز را
بر زمین کوبید
و درهای قفسی را گشود
که شاید نمیشد دید


دریغا
که آوار روزگار
بر چار طاق خانه بارید
و تنها
صدای پای موریانه را
می‌توان شنید

دریغا
که آوار چه زود
رسید


ارسلان - تهران
اول مهر ماه نود و نه

هیچ نظری موجود نیست: