۱۳۹۹ بهمن ۱۴, سه‌شنبه

از یاد مبر




از یاد مبر
ترانه ای را
که باهم
از بر می خواندیمَ
لحظه هایی که
کنار دیوار کوچه
به انتظار نیم نگاهی
می ماندیم
قاب قدیمی را
با وسواس
بر تاقچه ی اتاق
می نشاندیم
و هر شب
خدنگ خواب را
بی مهار
به هر سویی
می کشاندیم

حسرتی می ماند اما :
دیروز چه زود گذشت

از یاد مبر
که زمین
از پس زمستان
باز قبای نو می پوشد
دل درخت
با باران برگ
در سینه می جوشد
غنچه ای به غمزه
بر شاخه ی خشک
می خروشد و
زندگی
جان تازه ای
از خون زمان
می نوشد

حسرتی می ماند اما :
دیروز چه زود گذشت

از یاد مبر
که یارانی بسیار
دریغا
زنده یاد شدند
کنار سردی نگاهمان
آرام واژه ها
شکلی از فریاد شدند
قصه های تو و من
با خواب برزخی خاک
بی بنیاد شدند و
دل کوچک کبوتران سرگردان
طعمه ی صیاد شدند

حسرتی می ماند اما :
دیروز چه زود گذشت

از یاد مبر
که آواز زلال باران
همچنان
بر بام خانه می خواند
کوچه
در انتظار قدمهایت
تا صبح
بیدار می ماند
روز در چهار گوشه ی حیاط
رخ از حجاب شب
بیرون می کشاند
اما باز
یاد دیروز است
که خیال را
به خلسه ی خلوت
می راند

حسرتی فقط می ماند


ارسلان - تهران
بیست و هشتم آذر ماه نود و نه

هیچ نظری موجود نیست: