۱۳۹۹ بهمن ۱۹, یکشنبه

درد




چه بی کرانه درد
نعره می زند
در رگهای زندگی
هر بامداد
که دلی شیدا
از تپش
رها می گردد

شب
چادر سیاهی
بر سر روز
می کشاند
ستاره ی کاغذی بخت
از شرم
روی می پوشاند
و نگاه  قناری
بر سقف  قفس
خیره می ماند


چه بی نشانه درد
شعله می شود
در حصار تنهایی
هر شامگاه
که تکرار قصه های دل خراب
خواب را
در چشم  می نشاند و
تن خسته را
از کشاکش دوران
می رهاند

چه جاودانه باوری
که درد بی امان
دیر یا زود
درمان می پذیرد
حتی اگر
توفان تباهی
شور پر شکوه عشق را
به سخره گیرد

چه  عاشقانه باوری
که زندگی
هرگز نمی میرد

ارسلان- تهران
هفتم مهر ماه نودونه


هیچ نظری موجود نیست: