۱۳۹۹ بهمن ۱۳, دوشنبه

دل شاید آرام می گرفت



اگرم به وعده ای عیان  شود
که خوابِ آشفته ی شب را
به جاریِ چشمه ای
بسپارم
که خِضرِ سبزپوش
بر آن
نمازِ حاجت می خواند
تا
انعکاسِ روشنیِ روز را
در چشمانت بنشاند
دل شاید
آرام می گرفت

اگرم بر دیده عریان  شود
که شوقِ رویشِ جوانه را
از گلبوته ای  به رنگِ ارغوان
درنهانِ بی قرارِ خاک
بکارم
تا شورِ رهایی
جاودان بماند و
شکوفه ی اقاقی
ترانه ی باران بخواند
دل شاید
آرام می گرفت

اگرم از سرِ شوریده
سخنی بر زبان شود
که نشانی در این دیار
به یادگار بگذارم
تا چابک سوارانِ قصه
بر بالِ رنگین کمانِ خیال
نّردِ عشق ببازند
و هم نوا با ترنمِ باغ
برگ برگِ  چکامه ها را
از گلِ مریم و میخک
بسازند
دل شاید
آرام می گرفت

اگرم همه ی نا گفته ها
به اشارتی
در میان شود
شاید
تمنّایِ دلِ بی آشیان
کام ازآرامِ جان
می گرفت


ارسلان- تهران
شانزدهم مهر ماه نود و نه

هیچ نظری موجود نیست: