۱۳۹۱ اردیبهشت ۹, شنبه

پناه

























  در لابلای دستانت پناه می گیرم
  با  تمامیت آشیانه ‌ای
  که در هزارتوی حادثه
  دیری است ویرانی را
  آزمون می‌کند


   در چشمان تو می‌ خوانم
   عمق  ناباوری ها را
   با کشمکش تردید سالیان تیره‌گی


   بر لبهای تو احساس می‌کنم
   حجم عظیم ساده‌ گی را
   در کلامی که به کوتاهی یک لبخند
   نقش می‌گیرد


   تو باور کودکانه‌ای
   از جنس بی‌رنگ وزیدن
   در قامت سبکبالی بادی که
 گونه‌های لرزان گل سرخ را
نوازش می دهد


   عاریت سرخی تو
    وام دار  سلاله شرم
بر لبهای نا شکفته شقایق
پیش از دمیدن روز




   قطره‌های لطیف بارانی
      در  فرودی بی دریغ
بر التهاب داغ خاک


   سنبله‌ای سوخته
   در مزرعه‌ای دور
 که بی‌خبر از پاییزی زودرس
   قوت آدمیان را
در تصویر خویش تدارک می‌بینند


    از من مگریز
   با واژه‌های پریشانم
 که در کنار تصویر تو
می‌رویند


   از من مگریز
   که در چهار چوب شکسته‌ام
 مجال برخاستنی دیگر
باقی نیست


 بیا و در کنار تنهاییم بنشین
که بهار و بنفشه
بی‌حضور تو
بی‌رنگ می‌شود


  بیا و ساقه های ترد شمعدانی را
 با دستان آرامش
نوازش کن


    بیا و نیاز شکوفه ها را برایم معنا کن
قصه های غمگین سنجاقک سرگردان
رقص الوان پروانه ها
و یا نازکدلی اقاقی ها را




   بیا و به من بگو
آواز کدام پرندة تنها
تنگی قفس را
به احساست نمی آورد
و صدای بالهای کدام ققنوس
آتش خود سوخته ات را
خاموش نمی سازد


   بیا و به من بگو
از حدیث نانوشتة رهایی
لمس عریان غربت
و اصوات غریبی که
در فضای خالی پیرامون
موج می زند






   بیا و به من بگو ...






ارسلان- تهران
30/04/85


هیچ نظری موجود نیست: