۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۰, یکشنبه

خزان



من از خزان می‌آیم
از گمشده ی روحِ کهربایی پاییز
در  فصلی سپید
از کوچِ سوگ وارِ پرستوها
در خش خشِ خشکِ برگ
بر سنگفرشِ کوچه باغهای خسته

من از خزان می‌آیم
از شُرشُرِ ناودانِ قدیمی
با ضرباهنگِ بی‌توقفِ قطره‌هایِ بی‌رحم
در تکرارِ سقوط از طبله‌هایِ سقف
از زوزه ی طوفانیِ باد
در گذار از لابلایِ درزِ دندان نمایِ پنجره
و دلمشغولیِ تدارکِ تن پوشی گرم
در گریز از کرختیِ شبانگاهی

من از بهار می‌گویم
از سرزمینِ سخاوتِ آب و سبزینه
در احساسِ نمناکِ روئیدنِ برگ
و غوغایِ جفتگیریِ شکوفه‌ها
در هوایِ تب کرده ی روز

من از بهار می‌گویم
از باورِ شکفتنِ یاس و ارغوان
و زلالیِ جویباری که
تا ناکجایِ افق
مرا با خود می‌برد

من از خزان می‌آیم و از تو می‌گویم
از انعکاسِ تصویرِ شکسته ی رو در رو
در انحنایِ مواجِ آینه
با رویایِ دیگر باره یِ بهار
که بر گریز را به تماشا نشسته‌ای

ارسلان
تهران-09/02/85

۲ نظر:

آیرین گفت...

خیلی زیبا بود.
من از خزان می آیم ...

ناشناس گفت...

ali bood