شب تا به سحر بیدار،ساقی به تو پیوستم
پیمانه ی جــان پر شد ، پیمــــانِ دگر بستم
آوازمؤذن د ر گـلبانگِ سحــر برخاســـت
یادت به نمـاز آمد ، قامـــت ز تو بگسستم
گر اشــکِ شرر بارت ، تاریکیِ دوشـم بود
وین تیرگیِ شـــب را ، با خونِ جگر شستم
شوریــده و شــیدا شــد ، آن دلـبرِ عیارم
در سرخـیِ لبهایش ، گلـگونه گلی جستم
با خاطرهای مـــحزون ، آهی ز قفای جان
از دیده ی مخمورت ، لــرزیده دل و دســـتم
در خلوتِ خود گفتم : افسانه به ســر آمد
افســـونِ نـگاه تو ، بی باده کـند مستـــم
در ســوز و نوای دل ، آوایِ تو بشــنیدم
آوارگیم کم کن، تا هســتی و من هســتم
ارسلان
1383/1/8
چالوس
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر