کندوی زلال چشمانت
برشانه ی خستگیم
فرو می ریزد
طپش قلبت
هرم جنگلی را می ماند
که آفتاب را
پنهان کرده است
نگاهت
بهاری است
که در من می رویدبه رنگ حریری پروانه های عاشق
از مخملِ گلِ سرخ
کلامت
ترانه ای است
که در من می خندد
لمس باران و شبنمی
که هر صبح
بیدارم می کند
از کدام کهکشان
مرا می خوانی
که همه ی ستارگان
در انتظار صدایت
چشم در راه مانده اند
شادی هایم را
با تو قسمت می کنم
سهم حقیری در دستانت
وقطره ای شرمگین
بر گونه ها من می خشکد
پرنده ای در هوا پرسه میزند
ستاره ای شوخ مرا می فریبد
و قاصدکی سرگردان
با بال نفس هایت
پرواز را تجربه می کند
ارسلان
تهران
86/5/24
۱ نظر:
اگر چه به شخصه کمتر رغبت به خوندن "عاشقانه ها" دارم، وجود تصاویر شاعرانه ی این شعر که خیلی هاشون - لااقل برای من - بکر و بدیع به نظر میومدند، خوندن این شعر رو برام به تجربه یی لذت بخش تبدیل کرد. "ستارگان منتظر به شنیدن پژواک یار" و "قاصدکِ در پرواز بر بالهای نفس دوست"، مهمترین مثال های این تصاویر منحصر به فرد به شمار میان. به نظرم میاد که در این شعر بارون جرقه های دمادم عشق به خوبی دیده میشه و خواننده گرمای شعله های عشق رو روی گونه هاش حس میکنه.
اونچه که من نتونستم توی این شعر حس کنم، حرکت خودم - به عنوان خواننده ی شعر - از نقطه ی آغاز به نقطه ی پایان بود. به نظرم میومد که توی یک ماشین زیبا نشستم و به تصاویر بدیع اطرافم نگاه میکنم، اما انگار که این ماشین در تمام این مدت در یک نقطه ی ثابت ایستاده بود. اون سیالیتی که باید مجموعه ی کلمات رو در بعد عمودی از ابتدای صفحه تا به انتها پیش ببره وجود نداشت. هر چند نباید از نظر دور داشت که من خواننده ی آماتور شعر هستم و بزرگی شتاب اجزای متن میباید خیلی زیاد باشه تا حواس کُند من، بتونه جریان سیال کلمات و جملات و واحه ها رو درک کنه!
بابک
ارسال یک نظر