خشمی کور
موج می زند
درون حصارشهرسوخته ای
که بارویش
پیش از این
سربرخاک نهاده است
نگاه ها نا آشنایند
رهگذران وحشت زده
ازسایه های خویش گریزانند
و سیلاب متعفن واژگانی غریب
درکوچه ها پرسه می زند
هجوم حریص دریوزگان
بوی اسپند و التماس
و رزق روزانۀ حقیری
تا با هربهانه
سیراب گردد
سرنوشت محتومی است
فوج دخترکانی که
تن کالای خویش را
چوب حراج می زنند
عشق لالایی نخ نمای ممنوعی است
در لابلای ورقهای نم زدۀ قصه های دیروز
درزیر آوارخاکستر سالیان دور
بهت واره صدایت
درگلو می شکند
درناکجایی کارستانی از این سان
آنگاه
که قراولان تباهی
برگ برگ چهاربند تنت را
بسان هیزمی بی مقدار
برآتش می کشند
لحظه ها دشوارمی گذرند
فرصتی برجای نیست
وهنوز
تو ومن
درکلاف بافتۀ خویش
باور رهایی را تجربه می کنیم
ارسلان - تهران
1387/11/5
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر