به دل گفتم دمی از غم رها شو
ز تنهایــی خود روزی جدا شو
شبی را تا سحر بیدار بنشین
به تسبیحی دعـا را هم نوا شو
گرت دلگیر از افسون یار است
شمیـم کوی دل را مبتـلا شو
هوای شهد شیرینت به سر بود
به جمع شاهدان سوی صبا شو
ز سوگ حسرت افسانه بگریز
حضـور حضـرتش در نینوا شو
چو نا اهلان رهش بر تو ببندند
گـدای درگـه میخـــانه ها شو
به غم گفتم برو از جان برون باش
اگـر سوز دلی در جان فنا شو
ز زردی رخم شرمت فزون باد
شراب واپسیــن را بیریا شو
هزاران ناله از دل با غم آمد
اگر اهل دلی درمــان ما شو
ارسلان
1382/12/11
تهران
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر